Showing posts with label ترجمه ها. Show all posts
Showing posts with label ترجمه ها. Show all posts

Saturday, December 18, 2010


Poe-M

بوسه ای بر پیشانی ات
و دیگر می روم
همین قدر بگویم
که راست می گفتی
که زندگی برای ام
خواب و خیالی بیش نبوده ست
ایمان اگر از دست شود اما
چه شب باشد و چه روز
چه وهم باشد و
چه غیر آن
مگر فرقی می کند؟
تمامِ آن چه می بینیم
یا به نظر می آییم
تنها رویا یی ست درون یک رویا

در میانه ی غوغا ایستاده ام
بر ساحل پرتلاطم امواج
و در دستان ام
این ها دانه های شن اند به رنگ طلا
چه قدر اندک و با این حال چه قدر لغزان اند
چه طور از لای انگشتان ام
به عمق آب می ریزند
وقتی که من
زار زار می گریم
آه ای خدا!
نمی شود سفت تر بگیرم شان و نریزند؟
نمی شود از چنگ این امواج سهمگین
نگاه دارم
حتی یکی از آنها را؟
آیا همه چیز
همه چیز
تنها رویا یی ست
آن هم درون یک رویا؟

-- ادگار آلن پو

برای میم

Saturday, March 28, 2009

Erstarrung

بیهوده برف را می کاوم
در پی رد پایی از او
که دست در دست
مرغزاران سبز را
با من قدم می زد

می خواهم ببوسم
زمین را
با اشک های سوزان ام
در برف و یخ فرو روم
تا روی خاک را ببینم

کجا شکوفه ای خواهم یافت
یا برگ سبزی
تمام گل ها پژمرده اند
رنگ به رخسار چمن نیست

پس آیا هیچ یادگاری
از اینجا
با خود نخواهم برد؟
اگر آرام بگیرد
این درد
کیست که بار دیگر
با من بگوید از او؟

قلب ام
دیگر نمی تپد انگار
یخ بسته در آن
عکس او سرد و سخت
گر بار دیگر
گرم شـود دل ام
عـکس او هـم
از دست خواهد رفت!


* شعر از Wilhelm Müller
موسیقی از Franz Schubert
ترجمه­ ی انگلیسی از Celia A. Sgroi

Wednesday, December 10, 2008

Gefror'ne Tränen

قطره­ های یخ­ می­ ریزند
از گونه­ هایم
چه­ طور نفهمیدم
که دارم می­ گریم؟

آه قطره­ ها، قطره­ های اشک­ ام
این­ قدر کوچکید یعنی
که یخ بزنید
چون ژاله ­ی خنک صبح­گاهی؟

با این همه
چنان داغ و سوزان
می­ جوشید از دل­ ام
که گویی می­ خواهید
تمام برفِ زمستان را
آب کنید!

* شعر از Wilhelm Müller
موسیقی از Franz Schubert
ترجمه­ ی انگلیسی از Celia A. Sgroi

برای نگین

Thursday, June 26, 2008

در انگلستان دهه‌ی چهل، در آن دورانی كه پدر و مادر من عشق‌بازی می‌كردند، اصطلاحاتی مثل ”بااخلاق“، ”نجیب“ و ”زندگی عفیفانه“ دقیقاً به رفتار جنسـی مربوط می‌شدند. بی‌اخلاقی به معنی هرجایی-خوابیدن بود (و واژه‌ی ”خوابیدن“ چه‌قدر این‌روزها معصوم به نظر می‌رسد!)؛ گستاخی به معنای پیش‌قدم‌شدن ناخوانده،‌ و ناپاكی به معنای هر رفتاری بود كه ابژه‌ی جنسـی را بر سوژه‌ی عشق‌ورز مقدم می‌داشت. اخلاقِ جنسـی از دلِ دو پیش‌فرض محكم و به‌ظاهر تغییرناپذیر سر بیرون آورد: این كه عمل جنسـی تنها زمانی عاری از گناه است كه با ازدواج تقدیس شود، و این‌كه ازدواج پیمانی است بین زن و مرد‌ برای اشتراك در زندگی‌، دارایی و خانواده در غم و شادی،‌ تا زمانی كه مرگ آن‌ها را از هم جدا كند.

دهه‌ی شصت این تصویر را به هم ریخت. از این دوران به بعد آزادی جنسـی آن‌قدر گسترش یافته‌است كه اكنون بسیاری از افراد رفتار جنسـی را كاملاً خارج از حیطه‌ی داوری اخلاقی می‌دانند. اغلب این‌طور می‌گویند كه واقعاً مهم نیست افراد با هم چه كاری انجام می‌دهند، مشروط بر این كه خودشان آزادانه از آن لذت ببرند. شكی در این نداریم كه پدوفیلی (بچه‌بازی) درست نیست، اما به این خاطر كه توافق واقعی اشخاص نیاز به بلوغ آن‌ها دارد. وگرنه آن‌چه كه افراد بالغ با توافق یكدیگر در خلوت خودشان انجام می‌دهند به لحاظ اخلاقی قابل سرزنش نیست.

حال می‌توان این خط فكری را پذیرفت و هم‌چنان به زناشویی به‌عنوان نهاد ارزشمند منحصربه‌فردی كه در میان چیزها جایگاه ویژه‌ای دارد اعتقاد داشت. می‌توان به این مطلب استناد كرد كه كودكان به خانواده احتیاج دارند، و خانواده‌ها به‌ ازدواج به‌عنوان یك اصل تعهدآور وابسته‌ هستند. البته می‌توان به این مطلب اذعان كرد و درعین‌حال عقیده‌ داشت كه داشتن روابط بیرون از ازدواج، یا بی‌قیدی جنسـی در چارچوب ازدواج (مثل مجالس سكـس گروهی و تعویض شریك جنسـی) نیز اشكالی ندارد. هرچند كه در این صورت باید هم‌چنین عقیده داشت كه عشق زناشویی می‌تواند بدون وفاداری جنسـی دوام بیاورد، این ‌كه حسادت می‌تواند از عشق جنسـی زدوده شده و در نهایت از صحنه خارج شود، و این كه ازدواج می‌تواند بدون نوعی تعهد وجودی كه در آن زن و شوهر زندگی خود را وقف یكدیگر می‌كنند ادامه پیدا كند. باید اعتقاد داشت كه لذت جنسـی می‌تواند به‌عنوان امری مضاف بر عواطف شخصی ما در نظر گرفته شود، امری كه می‌تواند در هر شرایطی مستقل از قیدوبندهای شخصی و اخلاقی تجربه گردد. در یك كلام باید اعتقاد داشت كه موجودات انسانی با آن موجوداتی كه در هنر و ادبیات ما توصیف شده‌اند زمین تا آسمان تفاوت دارند؛ آن موجوداتی كه میل جنسـی در آن‌ها به ‌صورت عشق اروتیك درآمده و عشق اروتیك نیز معمولاً آرزوی ازدواج را در پی داشته‌است.

بسیاری از افراد تمام این مطالب را قبول دارند. آن‌ها كه به‌واسطه‌ی نتایج ”تحقیقات“ مؤسسه‌ی كینزی، روایت اغراق‌آمیز مارگارت مید از سكـس در ساموآ، راست‌كیشی آزادی‌خواهانه‌ی رایك - فروم - نورمن او براون، و آرای قانون‌ستیزان (antinomian) متأخری نظیر میشل فوكو متقاعد شده‌اند، گمان می‌كنند كه تلاش‌ برای تمییز درست از نادرست در رفتار جنسـی، جداكردن روابط جنسـی مشروع از نامشروع، و احاطه كردن عمل جنسـی با نوعی اخلاق ”ناپاكی و تابو” (آن گونه كه انسان‌شناسان اولیه آن را توضیح می‌دادند) هم غیرضروری و هم ظالمانه است. آن‌ها عقیده دارند كه تنها واكنش درست به مشكل ایجادشده پیرامون سـكـسوالیته این است كه قبول كنیم اساساً مشكلی در میان نیست. به تعبیر فوكو، این ما هستیم كه با دست خودمان از عمل جنسـی مشكل می‌سازیم، و این كار را برای تقویتِ روابط سلسله‌مراتبی و ظالمانه‌ای میكنیم كه هیچ حسن قابل‌‌تصوری برای ما ندارند. با بیرون راندن اخلاق جنسـی از صحنه می‌توانیم خود را از شر ”زنجیرهای بسته‌شده به ذهن“ خلاص كنیم تا از لذت‌های بی‌ضرری كه بدخواهان مدت‌ها از ضایع كردن آنها لذت برده‌اند برخوردار شویم.

به زعم پرچم‌داران آزادی جنسـی، هدف حقیقی سكـس اظهار عشق یا به‌وجودآوردن فرزند (كه خود راه دیگری برای اظهار عشق است) نبوده و بل‌كه دریافت احساساتِ لذت‌بخش است. از نظر آن‌ها، آغاز سكـس زمانی است كه یاد بگیریم بر احساس گناه و شرم غلبه كنیم، تردید‌های خود را كنار بگذاریم و از آن‌ چیزی كه در ادبیات آنان (كه به‌سرعت در حال تبدیل شدن به ”آموزش جنسـی“ در مدارس ماست) ”سكـس خوب“ نامیده می‌شود لذت ببریم. این می‌تواند با شریكی از هر جنس اتفاق بیافتد، و نیازی به هیچ‌گونه آماده‌سازی سازمانی و تأیید اجتماعی هم ندارد.

با این تصویر، پدیده‌ای كه ما را از سایر حیوانات جدا می‌سازد و نیاز به یك اخلاق جنسـی، به نام میل (desire)، را ایجاد می‌كند نادیده گرفته می‌شود. میل جنسـی میلی معطوف به احساس كردن نیست؛ بل‌كه میلی‌ست معطوف به یك شخص: منظورم دقیقاً یك شخص است، نه بدن او كه به‌عنوان ابژه‌ای در جهان فیزیكی درك می‌شود؛ شخصی كه به‌عنوان یك سوژه‌ی تجسم‌یافته درك می‌شود، كسی كه در او نور خودآگاهی می‌درخشد و با من روبه‌رو می‌شود، چشم دربرابر چشم (eye to eye)، و من دربرابر من (I to I). میل حقیقی نوعی درخواست نیز هست: درخواستی برای دوطرفه‌بودن، تقابل و نوعی تسلیم مشترك. به همین دلیل است كه سازش‌كارانه، حسادت‌آمیز، و هم‌چنین خطرناك است. دنبال‌كردن یك دریافت حسی صرف هیچ‌گاه نمی‌تواند این‌گونه سازش‌كارانه، حسادت‌آمیز و خطرناك باشد. این‌جاست كه تمایز میان امر اروتیك و امر پورنوگرافیك مشخص می‌شود. ادبیات اروتیك درباره‌ی خواستنِ شخصِ دیگری است؛ اما ادبیات پورنوگرافیك درباره‌ی خواستن سكـس است.

ماهیت بینا-شخصیِ میل توضیح می‌دهد كه چرا پیش‌روی‌های ناخوانده از طرف كسی كه هدف این پیش‌روی‌ها قرار می‌گیرد رد می‌شوند و چرا می‌توانند اهانت محسوب گردند. توضیح می‌دهد كه چرا تجاوز این‌قدر جرم بزرگی است: تجاوز تعرض به آزادی قربانی، و كشاندن یك سوژه به جهان اشیاست. اگر بخواهیم میل را با اصطلاحات طرف‌داران آزادی توصیف كنیم، توضیح دادن سبعیت و توهین‌آمیزبودن تجاوز غیرممكن می‌شود. در واقع توضیح دادن تقریباً هر چیزی در رفتار جنسـی انسانی غیرممكن می‌شود. به همین دلیل است كه جامعه‌ی ما اكنون این‌قدر درباره‌ی سكـس گیج است. ما طرف‌دار یك برداشت خنثی و علمی از سكـس هستیم كه آن را نوعی دریافت حسی ِ لذت‌بخش در جاهای خصوصی بدن (كه به‌سرعت دارند از حالت خصوصی خارج می‌شوند) معنا می‌كند. و با آموختن این طرزفكر به كودكان، آن‌ها را به سمتِ پیداكردن كنجكاوی و علاقه‌ای نابالغ و شخصیت‌نیافته‌ نسبت به جنسیت خودشان سوق می‌دهیم. در عمل برداشتی از سكـس را در سر می‌پرورانیم كه در دل‌ می‌دانیم بد است. چرا كه در یك سطحی همه‌ی ما به چیزی كه دقیقاً خلاف آن رفتار می‌كنیم صحه می‌گذاریم، به این كه راه درست ”آموزش سكس“ مجوز دادن به لذت نیست بل‌كه منع كردن آن از طریق پرورش دادن شرم و حیاست. و به‌تدریج كه جامعه‌ی ما احساس شرم‌اش را از دست می‌دهد، شروع به ترسیدن برای فرزندان‌مان می‌كنیم، از فكر كردن در مورد تمام آن پدوفیل‌های بیرونِ خانه دیوانه می‌شویم، پدوفیل‌هایی كه درحقیقت همین‌‌جا و در درونِ خانه هستند، همین انسان‌هایی كه باعث می‌شوند فرزندان‌شان نسبت به سكـس علاقه‌ای شخصیت‌نیافته پیدا كنند.

اخلاقیات سنتی برای این نبود كه جلوی لذت جنسی را بگیرد، بل‌كه برای این بود كه به پرورش میل جنسی، در حكم پیوندی هویت‌دهنده میان انسان‌ها، كمك كند. شرم مانعی بود كه انرژی اروتیك در پشت آن جمع می‌شد تا بتواند به‌ صورت میل سرریز كند. ازدواج به‌عنوان تجلی سازمانی این میل فهمیده می‌شد، نه راهی برای محدودكردن یا نادیده‌گرفتن آن. نخستین هدف ازدواج این بود كه به‌هم‌پیوستن پارتنرها را تقدیس كند و آن‌چه را كه در غیر این صورت یك قرارداد عرفی برای زندگی با یكدیگر می‌بود به امری مقدس تبدیل گرداند. این همان برداشتی از زناشویی است كه در اروپای قرون وسطی پدیدار شد و در ادبیات عاشقانه‌ی ما نیز مقدس و گرامی داشته شده‌است. تمدن‌های دیگر نیز، با وجود تمام سنت‌های متنوعی كه آن‌ها را از هم متمایز می‌كرد، حقیقتاً مغایرتی با این برداشت نداشتند. فرهنگ‌های اسلامی، چینی، ژاپنی و هندو كاملاً با این دیدگاه هماهنگ بوده‌اند؛ چرا كه میل جنسی را نه به‌ شكل یك هوس زودگذر، بل‌كه به‌ صورت یك قید وجودی نمایانده‌اند كه باید با شرم و تردید مهار شود، تا زمانی كه به صورت اجتماعی مهر تأیید خورده و با تشریفات و آداب و رسوم پذیرفته شود.

بااین‌حال، همانند سایر حس‌های اخلاقی، ارتباط میان میل و زناشویی نیز، هم معنایی ذهنی دارد و هم نقشی اجتماعی. معنای ذهنی آن در تجلیل و عزت‌بخشیدن به رانه‌های جنسی ما نهفته است كه از قلمروی هوس فراتر برده شده و به‌ شكل تعهدات عقلانی بازمعنا می‌شوند. نقش اجتماعی آن نیز این است كه فداكاری‌هایی را كه نسل آینده به آن‌ها نیاز دارد آسان‌ كند. ازدواج تنها پیوندی میان مرد و زن نیست؛ بل‌كه میدان اصلی‌ای است كه در آن سرمایه‌ی اجتماعی دست به دست می‌شود. با مقید كردن ارضای جنسی به به‌دنیاآوردن فرزندان، ازدواج ضمانت مضاعفی برای یك خانه‌ی ایمن فراهم می‌كند: ضمانتی كه از عشق اروتیك سرچشمه می‌گیرد و ضمانتی كه ناشی از عشق مشترك به فرزندان است. این امر مهر و عطوفت پایداری را به كودكان نوید می‌دهد، یك فضای امن، مثال‌های اخلاقی، و انضباط اخلاقی.

تمام این مسائل این‌قدر بدیهی هستند كه به‌زحمت توجه كسی را جلب می‌كنند. چنان‌كه جیمز او ویلسون نشان داده‌است، متولد شدن از مادری مجرد مهم‌ترین عامل روی‌آوردن كودكان به زندگی مجرمانه بوده‌است، عاملی مهم‌تر از هوش، نژاد، فرهنگ، یا آموزش. بنابراین همه‌ی ما همواره عمیقاً به ازدواج به‌عنوان تنها راه شناخته‌شده برای بازتولید نظم اخلاقی علاقه‌مند هستیم. دوست داریم اطمینان حاصل كنیم كه این نهاد، مبتذل یا ضایع نمی‌شود، به یك كاریكاتور دیسنی‌لندی تقلیل نمی‌یابد، و یا از جایگاه ممتاز خود در میان چیزهای دیگر، كه به بیانِ اجتماعی پیوندی میان نسل‌هاست، بیرون رانده نمی‌شود.

در یك جامعه‌ی دینی، ازدواج روی‌دادی دینی است: قراردادی میان انسان‌های فانی نیست، ‌بل‌كه سوگندی‌ست در پیشگاه خدایان. چنین ازدواجی پیمان میان زن و شوهر را از یك ساحت عرفی یا سكولار به یك ساحت قدسی فرا می‌برد، چنان‌ كه اگر كسی این پیمان را بشكند گویی به مقدسات توهین كرده‌است. ازدواج مدنی (چنان كه در دوران مدرن به‌واسطه‌ی انقلابیون فرانسوی باب شد) به‌تدریج جایگزین این نهاد دینی شده‌است، به طوری كه حالا ازدواج توسط مراجع مدنی اداره می‌شود و تغییر ایجاد شده در وضعیتِ افراد {به‌واسطه‌ی ازدواج} دیگر، مانند گذار از ساحت عرفی به قدسی، یك تغییر هستی‌شناختی نیست، بل‌كه تغییری حقوقی است. درعمل ازدواج تبدیل به یك قرارداد شده‌ و رفته‌رفته ویژگی موقتی و مشروط ِ تمام ترتیبات عرفیِ محض را به خود گرفته‌است. این امر منظور نظرِ آن‌هایی نبود كه ازدواج مدنی را ایجاد كردند. درواقع با به‌دست‌گرفتن و عرفی‌سازی نهاد ازدواج، دولت قصد داشت امتیازات مالی و ضمانت‌های قانونی‌ای اعطا كند كه جای‌گزین تأییدِ دینی شده و بنابراین به پایدارماندن تعهدات ما كمك كنند. مبنای انجام این كار باور به این مسئله بود كه ازدواج برای آینده‌ی جامعه حیاتی است. دولت با امتیازبخشیدن به وحدت وفادارانه میان مرد و زن عملاً از اخلاقیات جنسی سنتی حمایت كرد. و برای این كار دلیل خیلی خوبی داشت، این كه آینده‌ی جامعه بر چنین وحدتی وابسته است.

بااین‌حال، اكنون، قرارداد ازدواج در حال گسترده‌تر شدن و دربرگرفتن اخلاقیات روادارانه است. رفته‌رفته ازدواج دیگر وحدتی فداكارانه میان عشاق نخواهد بود كه نسل‌های آینده در آن سهمی داشته باشند؛ بل‌كه قراردادی خواهد بود موقتی و میان انسان‌هایی كه همین حالا زندگی می‌كنند. از این منظر است كه ما باید به بحث بر سر ازدواج هم‌جنس‌ها بپردازیم.

درواقع این بحث دعوایی بر سر حقوق، آزادی، و یا فرصت زندگی هم‌جنس‌گراها نیست؛ بل‌كه بحثی درباره‌ی خود نهاد ازدواج است. آیا اگر ازدواج این‌چنین از فرایند بازتولید اجتماعی جدا شود، می‌تواند هم‌چنان جایگاه ممتازش را در اندیشه‌ی اخلاقی ما حفظ كند؟ عرفی‌سازیِ ازدواج، پیشاپیش به طلاق آسان، چندهمسری پیاپی، و ناامنی روزافزون برای كودكان انجامیده‌است. ولی ازدواج در معنای بنیادین‌اش شكلی از تعهد مادام‌العمر است، كه نسل‌‌های غایب هم در آن سهمی دارند. اگر ازدواج بتواند میان پارتنرهای هم‌جنس‌ انجام شود، دیگر چیزی بیش از یك قرارداد برای زندگی‌كردن با یكدیگر نخواهد بود و امتیازات حقوقی و مالی اختصاص‌یافته به آن نیز غیرموجه و خطرناك جلوه خواهد كرد، موارد مستعدِ بسیار برای مرافعه و دعوا. اختلاف‌های میان عشاق، كه تا سطح دعواهای زناشویی بالا برده می‌شوند، تلخی و شدت بیش‌ازاندازه‌ای خواهند یافت، و شیفتگی‌های گذرا میان دوستان و هم‌كاران به‌عنوان واقعیت‌های رسمی به آن‌ها تحمیل خواهد شد. درعمل، ازدواج، به مثابه نهادی كه جامعه از طریق آن تأیید و پشتیبانی خود را از پرورش كودكان ابراز می‌كند، دیگر وجود نخواهد داشت.

نیاز به هماهنگ‌كردن نهادها با امیال ما به‌جای شكل‌‌دادن امیالی هماهنگ با نهادها یكی از ضعف‌های بزرگ آمریكاست. تحت تأثیر میراث پاك‌دینی (puritan)، آمریكایی‌ها ریاكاری را به‌عنوان رذیلت و گناهی جدی در نظر گرفته و آن را چنان حالت اسفناكی می‌دانند كه باید به هر قیمتی از آن اجتناب كرد. اگر تنها راه برای اجتناب از گناه این باشد كه گناه‌های خود را به شكل تفریحات معصومانه بازتعریف كنیم، آمریكایی‌ها دقیقاً همین كار را انجام می‌دهند. در سایر نقاط جهان انسان‌ها یاد گرفته‌اند كه ازدواج را به‌عنوان تنها شكل عاری از گناهِ رابطه‌ی جنسـی بستایند، حتی اگر خودشان نتوانند مطابق با این ایده زندگی كنند. برای غیرآمریكایی‌ها، معمولاً مهم این است كه ظاهر را حفظ كنند، به تقصیر‌كار بودن‌شان معترف باشند، و آماده باشند كه وقتی كار به جاهای باریك می‌كشد معشوق را به خاطر همسر رها كنند. لارشفوکو در گفته‌ی مشهورش ریاكاری را ستایشِ رذیلت برای فضیلت دانسته‌است. هرچند، در آداب و رسوم جنسـی آمریكای امروز ریاكاری تنها گناه حقیقی شمرده می‌‌شود، و به همین دلیل هم هست كه در آمریكا فضیلت جنسـی هیچ ارج و قربی دریافت نمی‌كند.

Thanks to Stewart for the article and discussion.

Wednesday, June 06, 2007

Away From Barren Stars
From ELEND

بد تر از سوگ
خواری به رقص است
در جانبِ من.

تباه-شده-­روزی دیگر
و رخسارِ آرام­ ات
اسیرِ سایه­ ها.

هفت دریا جوان بودند
هرچند كه خسته­­
از این همه شور...
چشمان­ِ خاموش­ ات
خون­ بارانِ اشك.

برای ­ات دعا خواهم كرد
دور خواهم ماند
از ستار­ه ­گانِ بی­ بار.

زمین اقیانوسی ست
لب­ریزِ هراس
و عشق ات
دیگر نیست.
The Poisonous Eye
From ELEND

بس ­بسیار منتظر مانده­­ ایم
چشمان­ ام
از قحطیِ تماشا مست
بس ­بسیار...
با چشمانِ كور
نه زنده یا مرده
كه برای دیدن جهان
غرق در شكوفه
می­ مردیم

دیده­ ی زهربار...
چشمان­ شان،
از آفتاب فرومرده
دیده­ ی زهربار...
و خرد،
دیگر ما را برده ­ی خود نمی­ سازد

هنوز، تنها رویا ست كه می­ برازد
به ره­ سپاری سرسخت
یك رویای دیگر...
تمامِ آنچه می­ خواهیم،
یك رویای دیگر است...
در هر سایه­ ای، پاری از نور
در هر سایه­ ای، هر رنگی
شكاف تنهایی

در پرستش­ گاهِ حقیقت، ما می ­سوختیم
و نظاره می­ كردیم
كه خورشیدِ تار
آسمان را فرو داد

به دور از طردِ آدمیان
در برهوتِ ویرانه­ ها
می­ توانیم بی شرم بمانیم؟
می­ توانیم بی غرور بمانیم؟

دیده­ ی زهربار...

تمامِ خوشی رفته است
هفت چشم برای دیدن
تمام خوشی...
هفت چشم برای خون گریستن

دیده ­ی زهربار...

Monday, April 16, 2007


امری آسمانی فراچنگ، رنجِ خسته­ گی‌ سرانجام، نهاده سر بر گوشه­ ای، جدا.
آن حالِ دیگر، زنده و روشن، آزاد گشته دوباره، بازگشته به دنباله­ ی پاره، برهنه، رها.
گذارِ از لایه­ ها، چه آزمونی سخت كه برتابد
بهشتِ موعود، چه یادگاری دور كه بازآرد
و تنها سراب است، سایه­ ای سرد از آوای تنهایی، به نجوا.

پرده ­ی بی پرده از فراموشی گفت
­از هوای تازه­ ی حال، كه آرام، می­ گراید به فصلی دگر.
و دریای خِرَد، كه در اشتیاقِ اوج، می­ شكند به زیر، ریزان
وقتی افكارِ بی­ تاب، خود می­ تابند، ‌در تبِ نگاهی گریزان.

این فاصله، در نیست
دیواری­ است، ما را سیاه و خاموش، بسته به خویش.
ماه، رفته
­خیره چشمانِ خواب است، بر خطّی از یادش، به آسمان
خراشِ دستانی بی­ انگشت، بر مهره­های پشت.

آن جدالِ نحس، میان بیداری و شكنجه
­گاه كه فرود می­ گیرد آرام
گاهِ نفس­گیر.

Saturday, March 31, 2007

Worn Out With Dreams
From ELEND


نه.. پاره مكن...
نام­ ات را
آرام...
كه حریم امن­ نام
پناه­ ات­ می­دهد
تو را
تكه­ های پاره­ ات را...

كناره نگیر، انكار مكن
مهرت را
در سینه ­ام...
كه دیگر گریزی نیست
تو اینجا در اَمان ای
در زندان ِ تن­ ام...

كنارم بیا
كه تردیدت را می­ پایم
این پاییـــن
كه در برت بگیرم...

نه.. جان به در نمی­ برم از تو
كه در جامِ آغوش ­ات
می­ شكنم...
از بارِ این نور
وقتی آفتاب می­ فرازد
در چهره­ ی زنده­ گی...

بخند به من
بخند اگر كه صدای­ ام شكسـته...
من تنها خســته ­ام
بس كه كام گرفته ­ام
از رؤیاها...
بس كه نگاه كرده­ ام او را
خودم را
در خیال نگاه ­ات
كه سینه ­خیز می ­رود
به آن زیر
آن راه ناآزموده

بیا كه پنهان­ ات كنم...

بيا.. ديگر گریزی نیست
از تو، از خورشید صبح­...
كه در جامِ آغوش­ ات
عسل می­ شوم
می­ ریزم...