Wednesday, October 17, 2012

رابطه


می خواهم ات.
..
....
.....
...
....
..
دیگر نمی خواهم ات.

Sunday, September 30, 2012


عصر یکشنبه:
زندانی ِ میز و صندلی
و کلمه های نامفهوم کتاب

و منی که در عین کلافگی و حسرت
زندان ام را دوست دارم
گویی پشت میله های قفس چیزی هست
که بدون میله ها آنجا نمی بود

Wednesday, July 04, 2012


ناگهان اتفاقی افتاد: فهمیدم چه می گوید. دیدم راست می گوید. 

حالا همه چیز به پایان رسیده. تنی که در آن نفس می کشم. صورت ام در آینه. کلمات دردناک ِ کتاب هایی که ناگهان همه شان درباره ی عشق اند، درباره ی تعلق و تعهد و یگانگی. موسیقی، که حق شنیدن اش حتی از من دریغ شده است. گریستن، که روایتی غمناک می خواهد و من ندارم. غم و شادی. هر دو به پایان رسیده اند. من ای که باید باشم تا پذیرای شان شوم، دیگر نیستم. من ای که همیشه و در هر حالی انسجام اش را و حقانیت اش را حفظ کردم، دیگر وجود ندارد. پاره شده. و تکه هایش تحمل یکدیگر را ندارند. 

نبودن چیزی شبیه این می بود، اگر می شد احساس اش کرد. اما این نبودن نیست. نبود شدگی ست. انکارِ بودن است از فرط رانده شدن. از فرط رانده شدن به حق. کاش ورای همه ی اینها حقیقتی در من بود که می ماند و به آن می آویختم. شاید هم هست و دیگر من ای وجود ندارد که ببیندش. که آویخته به آن بماند. 

این نبود شدگی اما، فارغ از دریای دردی که قطره قطره نشست خواهد کرد و به جسم و جان ِ تکه ها فرو خواهد رفت، عزیز است. تازه است. شبیه هیچ چیز دیگری نیست. جهان پس از آن شاید از لبخند و عشق و اشتیاق تهی باشد، اما به عوض جهانی تازه است و نادیده. جهانی خالی از من.   

Monday, June 04, 2012



فهمیدن اش سخت است. فرق ِ بین ِ انجام کاری به خاطر دلیلی و تراشیدن ِ دلیلی برای انجام ِ کاری را نمی شود به راحتی فهمید. جدی ترین محدودیت برای عقلانیت عملی—یا همان اندیشه ی معطوف به عمل—شاید همین باشد. وقتی متوجه می شویم که بین این دو، دست کم به لحاظ مفهومی، فرق هست، فکر می کنیم چیز مهمی فهمیده ایم و می توانیم بهتر بیاندیشیم. فکر می کنیم معیار جدیدی پیدا کرده ایم برای سنجش ِ خرد ِ عملی. اما چالش اصلی این نیست که صرفاً بفهمیم می شود برای کاری دلیل تراشید و به اشتباه خیال کرد برای آن کار دلیلی وجود داشته است. چالش اصلی این است که بتوانیم تشخیص دهیم کِی این اتفاق می افتد. کِی اراده به فرمان ِ اندیشه گردن می نهد و کِی اندیشه به ابزاری برای تأیید و توجیه ِ اراده فروکاسته می شود؛ تشخیصی که برای من اصلاً آسان نیست. فکر کردن به آن تنها باعث می شود مدام به تصمیمات و افکارم شک داشته باشم.
یا شاید اشتباه می کنم. شاید اصلاً فرقی میان این دو نیست. سوال اساسی اینجاست که یک دلیل در ذهن اصولاً چقدر توان ِ علّی دارد. آیا اصلاً پرسیدن این سوال درست است؟ آیا می توان در قلمروی اندیشه و دلیل و دلالت صحبت از "علیت" کرد؟ اگر نشود، اگر نهایت ِ توان ِ اندیشه ی عملی دلیل تراشی باشد چه؟
پرسش ِ دیگر این است که آیا نفس ِ فرق قائل شدن میان اندیشه و عمل ساده انگارانه نیست؟ شاید نکته ی گمراه کننده این فرض است که "یک دلیل در ذهن" می تواند مستقل از خواست و اراده و سایر احساسات ِ معطوف به عمل شکل بگیرد و میان آن ها داوری کند. اگر دلایل هم مانند سایر احساسات حالت های ذهنی اند، چه چیزی آن ها را متمایز می کند، و چرا انتظار داریم اراده گوش به فرمان ِ آن ها باشد؟

Friday, April 20, 2012

علف


کلمات
و نه تنها کلمات
مفاهیم ِ بی کلمه
اشیا حتی
صدا ها
سکوت ها
وقایع  و ممکن های واقع نشده
همه و همه حضور دارند
در حافظه ی حیران ِ من
که بسط می یابد و همه را در بر می گیرد
از من پیشی می گیرد
مرا جا می گذارد
تا تنها ایده ای باشم میان سایر ایده ها
در حافظه ی شگفت انگیز ِ خودم
نومیدانه میان شان بدوم
و به ناتوانی ِ قدم هایم بخندم
می بینم شان
می دانم که هستند
می دانم کجای حافظه ام هستند
اما ندارم شان
کلید ِ خانه ی ذهن ام را ندارم
احساسات ام سر جای شان هستند
اما به آن ها دسترسی ندارم
به ترس فکر می کنم و نمی ترسم
با ترس فکر می کنم
فکرهای هذیانی ِ پارانوید
اما نمی ترسم
اصلا نمی ترسم

Sunday, January 01, 2012

عجیب نیست که پارسال این موقع دیوانه بودم. دیوانه شدن آسان است. کافی است ذهنت مسائل را کش بدهد. مرز باریکی است که آرام آرام بی آنکه بخواهی رد می کنی و بعد خودت را می بینی که از آن طرف ِ مرز با چشمهای وحشت زده بهت زل زده و لبش را گاز می گیرد. تمام است، دیوانه شده ای. دیوانگی اما فقط وقتی دیوانگی ست که خرد از آن سوی مرز با ترس ها و تعریف هایش نگاه ات می کند و تکذیبت می کند. وقتی بارش را زمین می گذارد و می آید این طرف کنارت می ایستد، دیگر دیوانه نیستی. بالغی. همین است که امسال این موقع دیو-انه نیستم و سال های دیگر هم نخواهم بود. آزادم. گاهی اوقات مرز را به یاد می آورم و توی دلم لبخند می زنم.

Monday, February 07, 2011

در کتابخانه نشسته ام تا در دو ساعت وقت باقی مانده قبل از کلاس کاری را تمام کنم. جلویم پسری نشسته با قیافه ی خشن و در عین حال معصوم ِ سربازهای آمریکایی که آی پاد به گوش دارد و به صفحه ی مانیتور روبه رویش زل زده. متمرکز می شوم روی متن دشواری که جلویم گذاشته ام، مداد و مارکر به یک دست و دست دیگر روی ماوس. پسر یک دفعه شروع می کند به آواز خواندن با صدای نسبتاً بلند. جا می خورم. عین خیالش نیست که من یک متر این طرف تر نشسته ام. بی اعتنا با آهنگی که دارد گوش می کند زمزمه می کند. ای بابا. عجب جای بدی را برای نشستن انتخاب کردم. می توانم بروم طبقه ی بالا که آرام تر است، اما آنجا هم دیگر زیادی ساکت است، بدم نمی آید کمی همهمه و رفت و آمد دور و برم باشد. دوباره متمرکز می شوم روی متن و سعی می کنم بی خیال باشم. ولی پسر انگار بی خیال تر از من است. یک دفعه آروغ می زند و بعد آهی از سر آسودگی می کشد. عجب. دوباره چند جمله می خوانم، که این بار شروع می کند به زیر لب حرف زدن با خودش. از این که می بینم دارم کلافه می شوم خوشم نمی آید. از دست پسر عصبانی نیستم. برایم جالب است که با این که کم سن و سال است، به وضوح به دنبال جلب توجه نیست. انگار فقط کمی بیش از حد به اینکه کجا نشسته و چه کار می کند بی اعتناست. بیشتر از دست خودم کلافه ام که انتظار دارم در یک محیط عمومی مثل کتابخانه همه ساکت و مؤدب و پاستوریزه باشند. یعنی نمی دانم، انگار از یک طرف بدم نمی آید که آدم ها کمی از قالب معمول کلیشه های رفتار در اماکن عمومی بیرون بیایند، اما از طرف دیگر می بینم خودم تحملش را ندارم. به آدم های دور و برم نگاه می کنم. تعجبی ندارد که هیچ کدام مثل من تعجب نکرده اند. همه شان آی پاد های سفید رنگشان توی گوششان است.

Tuesday, January 11, 2011

گاهی قرار نیست با او حرف بزنی. قرارت با خودت این نیست. گیریم قهری یا دلخوری یا اصلاً نتیجه ای است که با تأمل و تعمق و بررسی های به اصطلاح همه جانبه به آن رسیده ای. دیگر نباید با او حرف زد. عزمت را جزم کرده ای و همه چیز هم خوب پیش می رود. سکوت سرشار از ناگفته ها ست. به جای حرف زدن با او، در خیالت با او حرف می زنی و تازه بهتر هم هست. هر چه دلت بخواهد می توانی بگویی در خیال. نگران ِ هیچ چیز نمی خواهد باشی. همه چیز مجاز است، از فحش های آب نکشیده بگیر تا قربان صدقه های عامیانه و لوس. بعد، این وسط میان ِ حرف های خیالی ات، یک دفعه یک چیزی می گویی که بدجوری به دلت می نشیند. هر چه فکر می کنی می بینی خیلی خوب گفته ای. بند ِ دلت پاره می شود. می بینی که آخ، ای کاش می شد این را واقعاً به او گفت. بعد دیگر حسابت پاک است. این فکر، این گفته ی نگفته، دست از سرت بر نمی دارد. تصاحبت می کند. اسیرت می کند. می ایستد پشت ِ دیوار گلویت و هُلت می دهد. می گوید حرف بزن. بگو. باید بگویی. چه طور می توانی نگویی؟