Saturday, March 28, 2009

Erstarrung

بیهوده برف را می کاوم
در پی رد پایی از او
که دست در دست
مرغزاران سبز را
با من قدم می زد

می خواهم ببوسم
زمین را
با اشک های سوزان ام
در برف و یخ فرو روم
تا روی خاک را ببینم

کجا شکوفه ای خواهم یافت
یا برگ سبزی
تمام گل ها پژمرده اند
رنگ به رخسار چمن نیست

پس آیا هیچ یادگاری
از اینجا
با خود نخواهم برد؟
اگر آرام بگیرد
این درد
کیست که بار دیگر
با من بگوید از او؟

قلب ام
دیگر نمی تپد انگار
یخ بسته در آن
عکس او سرد و سخت
گر بار دیگر
گرم شـود دل ام
عـکس او هـم
از دست خواهد رفت!


* شعر از Wilhelm Müller
موسیقی از Franz Schubert
ترجمه­ ی انگلیسی از Celia A. Sgroi

No comments: