Showing posts with label نوشته بازی ها. Show all posts
Showing posts with label نوشته بازی ها. Show all posts

Thursday, December 30, 2010

تعطیلات

روزهای خوش را به یاد می آورم دوباره. روزهای پنجره های باز و موسیقی ِ شبانه. روزهای آفتاب ِ دم ِ صبح و خنکای بارانِ عصر. آن شادمانی ِ نهان ِ زیر پوست و آن شعله ی آرام ِ پشت ِ چشم ها را دوباره به یاد می آورم.

زندگی بدون سایه ی سنگین ِ سقف ای که خاک و گچ اش مدام بر سرت ببارد و هر آن تهدید ِ آوار اش در خود مچاله ات کند، زندگی زیر آسمان ِ آبی و خالی که بی انتها و بی معنا ست، چه قدر چه قدر چه قدر زندگی تر می بود.

با موتزارت – کنسرتو پیانو شماره 20

Saturday, December 11, 2010

هر بار دیدن ِ پیراهن اش در کمد ِ لباس ام شوخی ِ عجیبی است. با آن طرح چهارخانه اش و فضای کمی که اشغال کرده معصومیت دردناکی دارد. به نظر رنگ و رو رفته می آید. انگار بودن اش در کشوی من امر پیش پا افتاده ای باشد! خاطره ی رویدادی را زنده می کند که هرگز اتفاق نیافتاده. انگار مال وقتی باشد که مثلاً آمده اینجا و پیراهن اش جا مانده. یا مال وقتی که اصلاً اینجا زندگی می کرده و پیراهن را هم خودم برایش شسته و اطو کرده و گذاشته ام در کشو. مال وقتی که لباس های مان را در یک کشو کنار هم می گذاشته ایم.

این پیراهن با تمام ِ خاطرات ِ غیر واقعی ای که به یادم می آورد، آنجا حی ّ و حاضر در کشوی من است. واقعی است. با دیدن اش نمی توانم به یاد نیاورم که آن چه غیر واقعی ست نه پیراهن و تمام ِ آن خاطرات، که صاحب ِ واقعی ِ پیراهن است.

Wednesday, December 31, 2008

این صدایی که صدای من است از کجا می­ آید؟ ته چاه کجاست و چه کسی آنجاست؟ احتمالاً یک تاریخ­ دانِ عاقل اما کم­ حافظه با دفتر و دستک­ و عینک­ اش آن پایین نشسته و قبل از این­ که به هر صدایی اجازه­ ی صدور و عبور بدهد یک دور تمام دفترهایش را ورق می­ زند و بعد از تمام حساب­ و کتاب­ های دنیا صدای خسته و بیچاره ­ی مرا می ­فرستد بالا. اصلاً کسی شنید که چی گفتم؟ نه، گوش­ های دنیا به روی چیزی که این طوری جویده شده و از هفت خوانِ تاریخ گذشته بسته است. چیزی شنیدن دارد که مثل یک حرکتِ بی­ خیالِ قلم­ مو روی بوم، مثل یک جیغ، مثل سیبی که به ضرب باد از شاخه می­ افتد زاده­ ی یک حادثه باشد. تاریخ­ دانِ من توالیِ حادثه­ ها را برایم ضبط و ثبت کرده و تجربه­ ی زنده­ ی حادثه را از من گرفته! چه ­قدر لحظه­ های بعد سیگار و الکل که بی ­پروا می­ شوم خوب است...

Saturday, November 08, 2008

چرا در حضور دیگران همه چیز چنان سرعتی می­ گیرد که کلماتی این ­چنین بی­ معنی و بی­ ربط از دهانم بیرون می­ جهند؟ منی که مقابل آنها ایستاده کیست؟ کاش قدرتی داشتم که می­ توانستم چنین لحظات شگفت ­آوری را بازسازی کنم. دوباره خودم را در یک موقعیت قبلی قرار دهم و مسیر درونی افکارم را دنبال کنم ببینم واقعاً چه چیزی عکس­ العمل­ های مضحکم را شکل می­ دهد. قوه­ ی تفکر (و به ­خصوص قوه­ ی تمسخر) ام کجا می­ رود؟ چه چیزی بی ­معنا می ­شود در هنگام تجربه ­ی ارتباط؟ جهان درونی­ ام این­ قدر پیچیده و تودرتو شده که از هیجان ِ یافتن ِ راهی به بیرون منطق­ اش را از دست می­دهد؟ لعنت به راه­ های ارتباطِ آسان و بدون تماس! لعنت بر هر چیزی که چشم در چشم ِ کسی نگاه کردن و حفظ آرامش و احساس و خرد و شعور را برایم تا این حد سخت کرده!

Thursday, November 01, 2007

There are moments in life, in which the pieces of puzzle come to meet each other and shape a form. What always fluttered to be the secret, reveals upon the swollen edges and flees away, leaving the embodied corpse heavy in your hands. Something spoils, something rebels: the rambler ghost of past in future disguise. The form is always the form of a Will.

There are moments in death, to which the puzzle breaks into pieces. The umbrella falls down. The in-formation drops dead. This is where the vast de-solate bed lies to lie back and de-think the time.

Tuesday, April 24, 2007

در اتاق، تنها... با لیوانِ چای­ ام... سطح چای را می­ نگرم در لیوان... از چیزی آكنده­ ام و چیزی در من غوطه­ ور است... مثلِ تارینِ پررنگِ چای، كه چرخ می­ خورد در آب و شكل­ اش را تغییر می­ دهد... می­ خواهد تمامِ آب را آغشته به چای كند؟
یك جرعه می­ نوشم...
آن لحظه­ ای كه آبِ لیوان، دیگر آب نیست و چای است، كدام است؟ نه... نمی­ توانم بگيرم­ اش...
یك جرعه ­ی دیگر...
احساس نیست و اندیشه نیست... شنا می­ كند... می­ دانم كه نباید ذهن­ ام را به سوی آن نشانه بگیرم چون می­ گریزد و جای­ اش سردرد می­ آید... وا می­ دهم كه تنها باشد... نفس می­ كشم، بافت تن­ ام را حس می­ كنم، تمامِ فضای تن­ ام را حس می­ كنم... هیچ خواست­ ای در آن جریان ندارد... من نیستم كه آن را حس می­ كنم، خودش خودش را حس می­ كند، لمس می ­كند، نوازش می ­كند... در خلسه ­ای كش دار به خودش آگاه شده، خودش را آزاد كرده میان آب لیوان، پخش شده در آب لیوان... در من پخش می­شود و به من می­ خندد... كدام آب، كدام لیوان، كدام مرز...

Sunday, April 22, 2007

چیزی را می­ اندیشم و آن را نمی­ نویسم:‌ نامه ­ای را می ­نویسم و آن را نمی­ فرستم. اتّفاقِ تكمیلِ یك كنش، دقیقاً كجای آن می­ افتد؟ انرژی عظیمِ انباشته در میل، كجا آزاد می شود؟
*
نامه، نوشتار است. متنی "برای" نوشته شدن و خوانده شدن. چیزی در پاكت گذاشته می­ شود كه از دستی به دستی برسد؛ و در بهترين حالت، پاكت در كمالِ امانت­ داری محتوای خود را منتقل می­ كند. در نامه­ نگاری، فرستنده­ ی نامه آن را نمی­ خواند و گیرنده­ ی نامه هم فرصتی برای نوشتن در آن ندارد. جریان تك­ سویه است. مجالی برای گفتگو و میدان دادن به نگاه نیست. هر نامه­ ای، گیرنده­ اش را مجبور به خواندن می­ كند. خواندنِ چیزی كه نویسنده، به تنهایی و در توّرمِ "خود"، نوشته است. همانندِ هر نوشتار دیگری خواننده از آنجا كه خود یك "خود" است، می­ تواند نخواند، یا بخواند و چیزی متفاوت برداشت كند، اما او اصلاً آزاد نیست. نامِ فرستنده­ ی نامه چونان حقیقتی یقینی پشتِ پاكتِ نامه و در امضای پای آن می­ ماند. او كه نامه می­ نويسد، نویسنده­ ای ناشناس و رنگ­ باخته در فاصله نیست. میانِ فرستنده­ ی نامه و گیرنده، گرچه راه زیادی هست، اما فاصله وجود ندارد. گفتگو، امّا، تنها در فاصله شكل می­ گیرد. در فضای خالی یك دیدار یا یك غیاب، كه هستی دیگری در آن آزادانه امكانِ حضور بیابد.