Monday, June 04, 2012



فهمیدن اش سخت است. فرق ِ بین ِ انجام کاری به خاطر دلیلی و تراشیدن ِ دلیلی برای انجام ِ کاری را نمی شود به راحتی فهمید. جدی ترین محدودیت برای عقلانیت عملی—یا همان اندیشه ی معطوف به عمل—شاید همین باشد. وقتی متوجه می شویم که بین این دو، دست کم به لحاظ مفهومی، فرق هست، فکر می کنیم چیز مهمی فهمیده ایم و می توانیم بهتر بیاندیشیم. فکر می کنیم معیار جدیدی پیدا کرده ایم برای سنجش ِ خرد ِ عملی. اما چالش اصلی این نیست که صرفاً بفهمیم می شود برای کاری دلیل تراشید و به اشتباه خیال کرد برای آن کار دلیلی وجود داشته است. چالش اصلی این است که بتوانیم تشخیص دهیم کِی این اتفاق می افتد. کِی اراده به فرمان ِ اندیشه گردن می نهد و کِی اندیشه به ابزاری برای تأیید و توجیه ِ اراده فروکاسته می شود؛ تشخیصی که برای من اصلاً آسان نیست. فکر کردن به آن تنها باعث می شود مدام به تصمیمات و افکارم شک داشته باشم.
یا شاید اشتباه می کنم. شاید اصلاً فرقی میان این دو نیست. سوال اساسی اینجاست که یک دلیل در ذهن اصولاً چقدر توان ِ علّی دارد. آیا اصلاً پرسیدن این سوال درست است؟ آیا می توان در قلمروی اندیشه و دلیل و دلالت صحبت از "علیت" کرد؟ اگر نشود، اگر نهایت ِ توان ِ اندیشه ی عملی دلیل تراشی باشد چه؟
پرسش ِ دیگر این است که آیا نفس ِ فرق قائل شدن میان اندیشه و عمل ساده انگارانه نیست؟ شاید نکته ی گمراه کننده این فرض است که "یک دلیل در ذهن" می تواند مستقل از خواست و اراده و سایر احساسات ِ معطوف به عمل شکل بگیرد و میان آن ها داوری کند. اگر دلایل هم مانند سایر احساسات حالت های ذهنی اند، چه چیزی آن ها را متمایز می کند، و چرا انتظار داریم اراده گوش به فرمان ِ آن ها باشد؟

2 comments:

مانی ب. said...

یاد مجادله بین حافظه و غرور (از نیچه) افتادم.
حافظه می گوید: من دست به آن عمل زدم.
غرور می گوید: چنین عملی نمی توانسته از من سربزند!
عاقبت حافظه کوتاه می آید.
ا

Unknown said...

نکته سنجیده‌ای بود. البته آخرش رو حتی منم مشکل دارم باهاش