Sunday, January 01, 2012

عجیب نیست که پارسال این موقع دیوانه بودم. دیوانه شدن آسان است. کافی است ذهنت مسائل را کش بدهد. مرز باریکی است که آرام آرام بی آنکه بخواهی رد می کنی و بعد خودت را می بینی که از آن طرف ِ مرز با چشمهای وحشت زده بهت زل زده و لبش را گاز می گیرد. تمام است، دیوانه شده ای. دیوانگی اما فقط وقتی دیوانگی ست که خرد از آن سوی مرز با ترس ها و تعریف هایش نگاه ات می کند و تکذیبت می کند. وقتی بارش را زمین می گذارد و می آید این طرف کنارت می ایستد، دیگر دیوانه نیستی. بالغی. همین است که امسال این موقع دیو-انه نیستم و سال های دیگر هم نخواهم بود. آزادم. گاهی اوقات مرز را به یاد می آورم و توی دلم لبخند می زنم.

2 comments:

ینگه دنیا said...

بلوغ بعد از عبور از مرز دیوانگی، جالبه.

Holden said...

Ajab....