Saturday, December 11, 2010

هر بار دیدن ِ پیراهن اش در کمد ِ لباس ام شوخی ِ عجیبی است. با آن طرح چهارخانه اش و فضای کمی که اشغال کرده معصومیت دردناکی دارد. به نظر رنگ و رو رفته می آید. انگار بودن اش در کشوی من امر پیش پا افتاده ای باشد! خاطره ی رویدادی را زنده می کند که هرگز اتفاق نیافتاده. انگار مال وقتی باشد که مثلاً آمده اینجا و پیراهن اش جا مانده. یا مال وقتی که اصلاً اینجا زندگی می کرده و پیراهن را هم خودم برایش شسته و اطو کرده و گذاشته ام در کشو. مال وقتی که لباس های مان را در یک کشو کنار هم می گذاشته ایم.

این پیراهن با تمام ِ خاطرات ِ غیر واقعی ای که به یادم می آورد، آنجا حی ّ و حاضر در کشوی من است. واقعی است. با دیدن اش نمی توانم به یاد نیاورم که آن چه غیر واقعی ست نه پیراهن و تمام ِ آن خاطرات، که صاحب ِ واقعی ِ پیراهن است.

No comments: