در اتاق، تنها... با لیوانِ چای ام... سطح چای را می نگرم در لیوان... از چیزی آكنده ام و چیزی در من غوطه ور است... مثلِ تارینِ پررنگِ چای، كه چرخ می خورد در آب و شكل اش را تغییر می دهد... می خواهد تمامِ آب را آغشته به چای كند؟
یك جرعه می نوشم...
آن لحظه ای كه آبِ لیوان، دیگر آب نیست و چای است، كدام است؟ نه... نمی توانم بگيرم اش...
یك جرعه ی دیگر...
احساس نیست و اندیشه نیست... شنا می كند... می دانم كه نباید ذهن ام را به سوی آن نشانه بگیرم چون می گریزد و جای اش سردرد می آید... وا می دهم كه تنها باشد... نفس می كشم، بافت تن ام را حس می كنم، تمامِ فضای تن ام را حس می كنم... هیچ خواست ای در آن جریان ندارد... من نیستم كه آن را حس می كنم، خودش خودش را حس می كند، لمس می كند، نوازش می كند... در خلسه ای كش دار به خودش آگاه شده، خودش را آزاد كرده میان آب لیوان، پخش شده در آب لیوان... در من پخش میشود و به من می خندد... كدام آب، كدام لیوان، كدام مرز...
یك جرعه می نوشم...
آن لحظه ای كه آبِ لیوان، دیگر آب نیست و چای است، كدام است؟ نه... نمی توانم بگيرم اش...
یك جرعه ی دیگر...
احساس نیست و اندیشه نیست... شنا می كند... می دانم كه نباید ذهن ام را به سوی آن نشانه بگیرم چون می گریزد و جای اش سردرد می آید... وا می دهم كه تنها باشد... نفس می كشم، بافت تن ام را حس می كنم، تمامِ فضای تن ام را حس می كنم... هیچ خواست ای در آن جریان ندارد... من نیستم كه آن را حس می كنم، خودش خودش را حس می كند، لمس می كند، نوازش می كند... در خلسه ای كش دار به خودش آگاه شده، خودش را آزاد كرده میان آب لیوان، پخش شده در آب لیوان... در من پخش میشود و به من می خندد... كدام آب، كدام لیوان، كدام مرز...
3 comments:
بئته ی خشخاشی شستشو داده مرا در هیجان بودن. چقدر خوب با اشیا رابطه داری لطفا«چقدر خوب» رو اونطور طعنه آمیز زمزمه نکن .
!حس شگفت انگیز جلوه کردنت که پایان گرفت ساده باش ;)
تلخی ِ به تدریج پخش شونده.. به تدریج کدر کننده
Post a Comment