چیزهای بسیار كمی هستند كه لذّتشان را به تمامی در خود دارند و برای تجربه ی تام و تمامشان نیازی به متوّسل شدن به یك عامل بیرونی نیست. ارزش های فردی (اگر هنوز وجود داشته باشند) در مقابل ارزش های جمعی این گونه اند. منظورم از ارزشِ جمعی، آن ارزشی است كه معطوف به یك پاداشِ بیرونی است. پاداشِ بیرونی برای یك ارزش جمعی به سادگی می تواند منفعت اقتصادی (تجسّمِ ارزش به كمّی ترین شكلِ ممكن در پول) یا برانگیختن تحسین و توجّهِ دیگری باشد (تجسّم كیفی ارزش در روایتی كه ذهنِ دیگری از ارزشمندی چیزی می سازد). لذّتی كه "داشتنِ" یك ارزشِ جمعی به همراه دارد، به خاطرِ وابسته گی ذاتی اش به اشخاص و اشیای دیگر، بسیار جزمی و تفسیرناپذیر؛ و از طرفی به خاطرِ داشتنِ مهر تأییدِ اجتماع بر پیشانیِ خود، منفعلانه تر و شاید آسان یاب تر است. امّا ارزشِ فردی، همیشه هاله ای از هراس و تردید را در اطراف خود دارد. فضای پیرامونِ یك ارزشِ فردی، چنان كه در اندیشیدن به آن، خلقِ آن، یا عمل كردن به آن تجربه می شود، جهانی كامل است. اینجا ارزش از نسبت دادنِ یك پاداش یا منفعت بیرونی به چیزی ناشی نمی شود. چه، اگر نخواهیم فرض كنیم كه چیزهای خوب در فطرتِ انسانها و در طبیعتِ چیزها وجود دارند و نیازی به شك كردن در مورد آنها نیست، باید بپذیریم كه اینجا هم "خوبی" آگاهانه یا ناآگاهانه به چیزی "نسبت داده می شود". امّا ارزشِ فردی، حتّی وقتی آگاهانه در ذهن بر چیزی تعلّق می گیرد، یك تفاوت اساسی با ارزشِ جمعی دارد؛ و آن این است كه در مورد آن، جفت شدنِ چیزی با یك لذّتِ شناخته شده برای زیبا انگاشتنِ آن كافی نیست. فضیلت های فردی، زیبایی شان را دقیقاً از تخریب و به سخره گرفتنِ نظامِ لذّتها و پاداش های بیرونی می گیرند. قابل درك است كه چرا هر فضیلتی كه سادگی و عوامانه گی یك لذّتِ دم دستی را بیشتر به هیچ بگیرد، درونی تر و زیبا تر است.
یك آینه بر دیوارِ اتاق است و آینه ی دیگر بر دیوارِ اتاقِ ذهن.
ماركوس اورلیوس، فیلسوفِ رواقی، در بخش اوّلِ كتاب "تأملات" خود، آموزه های اخلاقی ای را كه از دیگران آموخته است، شادمانه سپاس می گزارد و با نام بردن هر یك از آنها، در نهایت احترام، از دوستان و آموزگاران اش یاد می كند. این تنها بخشِ كتاب است كه حالتِ آموزشی و توصیه گرانه ندارد و مشغولِ یاد دادنِ اسرارِ دست یافتن به نیكی و آرامش به خواننده نیست. جذابیتِ این بخش از كتاب برای من كاملاً به فرم آن برمیگردد. چه، حتّی برخوردِ دیداری با نامِ فضیلت هایی كه از آنها یاد شده، چشم را نوازش می دهد. فكر می كنم ثبت كردنِ آموخته هایی از این دست و به این شكل، جدا از لذّتِ سرشاری كه برای نویسنده دارد، از این حیث كه اهمیت و شأنِ زیبایی شناسی اخلاقی را در ذهن پررنگ می كند، تمرینی مؤثر است. هر چند كه چرایی نیكی هیچ یك از ارزشها در كتاب پخته نشده، نفسِ به یاد آوردنِِ امكانِ وجودِ چنین جهانِ اخلاقی قدرتمندی لذت بخش است. در اندیشه ی ماركوس اورلیوس، خوبی و بدی به سادگی مطلق انگاشته می شود و اگر چیزی خوب است، به طبیعتِ آن بر میگردد؛ یعنی همه می توانند (و باید) خوبی آن را ببینند و بپذیرند. لحنِ بیشترِ قسمت های كتاب پیامبرگونه است، و با دستورالعمل ها و تحلیل های ساده انگارانه ای پیش می رود كه بدیهی ترین اصولِ آن برای اندیشه ی امروز مورد تردید اند. امّا اگر بخواهیم این شبهِ-تحلیلها را بفهمیم یا چیزی در موردِ آنها بفهمیم، راهی نداریم جز اینكه بهسادگی خود را به فضای مذهبی كتاب بسپاریم...
«اگر خدایان وجود داشته باشند، ترك كردنِ انسانها وحشتناك نیست، زیرا نخواهند گذاشت به تو آسیبی رسد. اگر هم خدایی وجود نداشته باشد، یا در امور فانی مداخله نكند، زندگی در جهانی بیخدا یا عاری از مشیت الهی به چه كار میآید؟ ولی خدایان وجود دارند...» (كتاب دوم، بند 11)
با وجودِ این شباهتِ بارز میان فلسفه ی رواقی و دین، كه در هردو، راهِ رسیدن به درك از مسیری توجیه نشده -يعنی تمرین، ریاضت و ایمان- می گذرد، تفاوتِ مهمی هم میان آنها یافتم: فلسفه ی رواقی، برخلافِ دين، مثالِ خوبی از شكل گيریِ ارزشهای فردی است. چیزی را به پاداشِ بیرونی و اخروی حواله نمی دهد.
یك آینه بر دیوارِ اتاق است و آینه ی دیگر بر دیوارِ اتاقِ ذهن.
ماركوس اورلیوس، فیلسوفِ رواقی، در بخش اوّلِ كتاب "تأملات" خود، آموزه های اخلاقی ای را كه از دیگران آموخته است، شادمانه سپاس می گزارد و با نام بردن هر یك از آنها، در نهایت احترام، از دوستان و آموزگاران اش یاد می كند. این تنها بخشِ كتاب است كه حالتِ آموزشی و توصیه گرانه ندارد و مشغولِ یاد دادنِ اسرارِ دست یافتن به نیكی و آرامش به خواننده نیست. جذابیتِ این بخش از كتاب برای من كاملاً به فرم آن برمیگردد. چه، حتّی برخوردِ دیداری با نامِ فضیلت هایی كه از آنها یاد شده، چشم را نوازش می دهد. فكر می كنم ثبت كردنِ آموخته هایی از این دست و به این شكل، جدا از لذّتِ سرشاری كه برای نویسنده دارد، از این حیث كه اهمیت و شأنِ زیبایی شناسی اخلاقی را در ذهن پررنگ می كند، تمرینی مؤثر است. هر چند كه چرایی نیكی هیچ یك از ارزشها در كتاب پخته نشده، نفسِ به یاد آوردنِِ امكانِ وجودِ چنین جهانِ اخلاقی قدرتمندی لذت بخش است. در اندیشه ی ماركوس اورلیوس، خوبی و بدی به سادگی مطلق انگاشته می شود و اگر چیزی خوب است، به طبیعتِ آن بر میگردد؛ یعنی همه می توانند (و باید) خوبی آن را ببینند و بپذیرند. لحنِ بیشترِ قسمت های كتاب پیامبرگونه است، و با دستورالعمل ها و تحلیل های ساده انگارانه ای پیش می رود كه بدیهی ترین اصولِ آن برای اندیشه ی امروز مورد تردید اند. امّا اگر بخواهیم این شبهِ-تحلیلها را بفهمیم یا چیزی در موردِ آنها بفهمیم، راهی نداریم جز اینكه بهسادگی خود را به فضای مذهبی كتاب بسپاریم...
«اگر خدایان وجود داشته باشند، ترك كردنِ انسانها وحشتناك نیست، زیرا نخواهند گذاشت به تو آسیبی رسد. اگر هم خدایی وجود نداشته باشد، یا در امور فانی مداخله نكند، زندگی در جهانی بیخدا یا عاری از مشیت الهی به چه كار میآید؟ ولی خدایان وجود دارند...» (كتاب دوم، بند 11)
با وجودِ این شباهتِ بارز میان فلسفه ی رواقی و دین، كه در هردو، راهِ رسیدن به درك از مسیری توجیه نشده -يعنی تمرین، ریاضت و ایمان- می گذرد، تفاوتِ مهمی هم میان آنها یافتم: فلسفه ی رواقی، برخلافِ دين، مثالِ خوبی از شكل گيریِ ارزشهای فردی است. چیزی را به پاداشِ بیرونی و اخروی حواله نمی دهد.
No comments:
Post a Comment