Tuesday, May 08, 2007

یك نگاهِ غیرِانسانی: وجودِ انسانی تجزیه ­پذیر است. من و شما تجزیه می­ شویم به اندام­های­ مان،‌ رفتارهای­ مان، خواسته­ ها و باورداشت­ های­ مان... دیگر چه؟ چیزی وجود ندارد مگر همین تكه­ ها.
"نام" می­ آید كه دربربگیرد. ما را از جزء به كل ببرد. از تمامِ چیزهایی كه از ما ست به ما. در این گذار، تكه­ های­مان را جا می­ گذاریم، تكه­ های یكدیگر را فراموش می­ كنیم. شخص می­ شویم.
چیزهایی در این نگاهِ غیرِانسانی هست كه برایم قابل تأمل است. این نگاه، از اندیشیدن و بازاندیشیدن نمی­ ایستد. به مفهوم اجازه نمی­ دهد كه در ذهن راحت و آسوده جا خوش كند. همواره او را از نو می ­شكافد و در پاره­ های­اش جستجو می­ كند. این نگاه، پوستِ "معشوق" را می­­ خراشد كه نامِ "عشق" از تكه­ پاره­های تن­ اش بیفتد. نام را از او بازمی­ ستاند و برهنه­ اش می­ كند. زیرِ پوست، وحشیِ چشم، نه خودِ شخصِ یگانه­ ی او را، كه او را در اجزای­ اش، به پاره­ های­ اش، به گسستگی­ ها و زخم­ های­ اش می­ شناسد. این شناخت را نامی نیست، چون بی­ شمار است. گذاری وارونه از نام به بی ­نام­ ها. از "عشق" ِ انتزاعی بارگرفته از فرهنگ و ادبیات و تاریخِ انسانی (كه هرگز معلوم نیست واقعاً چیست!) به ظرفی خالی برای گزیدن و پزیدنِ تكه ­ها.
وقتی نام­ ای را به زبان می­آورم، اعتماد می­ كنم. برای لحظه ­ای چشم­ های ام را می­ بندم و می­ ایستم از اندیشیدن. ذهن­ ام را به یك نام وام می­ دهم كه خستگی­ ام را در جامِ لبریزِ خاطره­ بارش بنوشد. وا می ­دهم. این وفا ست.

2 comments:

Anonymous said...

فرانکشتاین تنها متحمل یک عقده نبود . میبینیم که نام سازنده اش را به وام گرفته بود . سازنده - ویکتور فرانکشتاین - اجزا هیولا را از تجزیه ی اجزای متعدد پرداخته و نهایتا در شبی بارانی با پیکره ای کریه و چنان نامتعارف مواجه گشته بود که او را بر آن میساخت تمام عمر از وی بگریزد . اما هیولا . پاسخ او به ویکتور چنان بود که چرا علیرغم اعتمادی که به خرج داده بود ویکتور او را چنین بد قواره ساخته و پرداخته و لذا بر آن شد به بهانه ی " کمبود تجانس عاشقانه " دست به شیوه ای زند که هر چند هنوز موازی اعتماد نخستین خویش حرکت میکند اما ظاهر امر را بر آن دارد که او علیه همبود نخست خویش عصیان کرده است . افسانه ی فرانکشتاین در ابتدا مصالح خویش را از اندام ها و پیکره ای شبه انسانی تامین میکند و سپس به زاویه ای نقب میزند که قضاوت اش از عهده ی همه ی ما خارج است . هر دو با فاصله ی کمی از یکدیگر بدرود حیات میگویند و پاسخی برای ما ناتمام می ماند : اگر به سر بردن جنایتی که دارد صرفا به من ای مثله شده کمک میکند تا رنج تکه های ناجور را التیام بخشد ،موجی فرو نشین از امواج خستگی ست ، چه کسی ست که نمیخواهد به این جنایت وفادار بماند ؟

Anonymous said...

هوم . شاید اگر از زیر پوست ضخیم جنایت عبور کنیم به عشقی میرسیم که به سان عضوی مجروح دارد به آرامی میتپد . نمیتوان به این عشق نامی نهاد . شاید نام خود را بر آن بگذاریم ! نامی پیروزمندانه که از فتح قله های معوج پاره های خویش بر میگردد . آن وقت چه ضمانتی ست که عشق مزبور وفادارانه عاشق را در هم نکوبد ؟ نه . هیچ جایگاه رفع خستگی و آسایشی وجود ندارد !