tag:blogger.com,1999:blog-12938678.post8479444496274680349..comments2023-09-26T08:33:59.501-04:00Comments on پ: پhttp://www.blogger.com/profile/17759952899737850441noreply@blogger.comBlogger2125tag:blogger.com,1999:blog-12938678.post-84348411062050021572007-05-25T20:01:00.000-04:002007-05-25T20:01:00.000-04:00هوم . شاید اگر از زیر پوست ضخیم جنایت عبور کنیم به...هوم . شاید اگر از زیر پوست ضخیم جنایت عبور کنیم به عشقی میرسیم که به سان عضوی مجروح دارد به آرامی میتپد . نمیتوان به این عشق نامی نهاد . شاید نام خود را بر آن بگذاریم ! نامی پیروزمندانه که از فتح قله های معوج پاره های خویش بر میگردد . آن وقت چه ضمانتی ست که عشق مزبور وفادارانه عاشق را در هم نکوبد ؟ نه . هیچ جایگاه رفع خستگی و آسایشی وجود ندارد !Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-12938678.post-46650171447004189162007-05-25T19:48:00.000-04:002007-05-25T19:48:00.000-04:00فرانکشتاین تنها متحمل یک عقده نبود . میبینیم که نا...فرانکشتاین تنها متحمل یک عقده نبود . میبینیم که نام سازنده اش را به وام گرفته بود . سازنده - ویکتور فرانکشتاین - اجزا هیولا را از تجزیه ی اجزای متعدد پرداخته و نهایتا در شبی بارانی با پیکره ای کریه و چنان نامتعارف مواجه گشته بود که او را بر آن میساخت تمام عمر از وی بگریزد . اما هیولا . پاسخ او به ویکتور چنان بود که چرا علیرغم اعتمادی که به خرج داده بود ویکتور او را چنین بد قواره ساخته و پرداخته و لذا بر آن شد به بهانه ی " کمبود تجانس عاشقانه " دست به شیوه ای زند که هر چند هنوز موازی اعتماد نخستین خویش حرکت میکند اما ظاهر امر را بر آن دارد که او علیه همبود نخست خویش عصیان کرده است . افسانه ی فرانکشتاین در ابتدا مصالح خویش را از اندام ها و پیکره ای شبه انسانی تامین میکند و سپس به زاویه ای نقب میزند که قضاوت اش از عهده ی همه ی ما خارج است . هر دو با فاصله ی کمی از یکدیگر بدرود حیات میگویند و پاسخی برای ما ناتمام می ماند : اگر به سر بردن جنایتی که دارد صرفا به من ای مثله شده کمک میکند تا رنج تکه های ناجور را التیام بخشد ،موجی فرو نشین از امواج خستگی ست ، چه کسی ست که نمیخواهد به این جنایت وفادار بماند ؟Anonymousnoreply@blogger.com