Tuesday, February 13, 2007

يك. مقابل چیزی می ایستم و زیبایی و نازیبایی­اش را می بینم. در پشت سرم تاریخی دارم از تجربه­های حسی: دیده­ها، شنیده­ها، چشیده­هایی كه همیشه آنجا هستند و با من­اند. اما این تاریخی است كه در تاریكی فرو رفته. زیبارویان ِ آن به­آرامی خفته­اند و من شاهزاده­ای به سراغشان نمی فرستم. من به این تاریخ نگاه هم نمی كنم. تنها جلو می روم و امر زیبا را از شاخه می چینم. امر زیبا كدام یكی است؟ از كجا شناختم­اش؟ نمی دانم. لذت جاری می شود.
*
دو. پیش از رسیدن، می نشینم و كتاب تاریخ­ام را باز می كنم. زیبایی چیست؟ صحنه­ها را ورق می زنم و دنبال تعاریف می گردم. دور بعضی­ها خط می كشم و آنها را به هم اضافه و كم می كنم. موی­ام سپید می شود سر این گشتن. چشمان­ام تیره می شوند، اما باید بدانم. باید آن را از پیش بدانم. چشیده­ها حالا نشخوار می شوند. با تكه­های دانش­ام خط­كشی می سازم تا زیبایی هر چیز را اندازه بگیرم. لذت كجاست؟ دستان­ات را بگیر تا بگویم. میوه­های دانش؟ بله، اما تنها همین.
*
زیباترین، اما، زاده­ی عشق است. عشق، و پدر سیاهپوش­ و سپیدموی­اش، ایمان. اینجا، آگاهی هم هست هم نیست. اینجا كه "ترین" می آید، تاریخ می میرد. من می مانم و او، كه او خود همه­ی تاریخِ من است. پس من كیستم؟‌ من كسی نیستم كه او را می چیند؟ نه، اینجا من چیده می شوم.

No comments: