يك. مقابل چیزی می ایستم و زیبایی و نازیباییاش را می بینم. در پشت سرم تاریخی دارم از تجربههای حسی: دیدهها، شنیدهها، چشیدههایی كه همیشه آنجا هستند و با مناند. اما این تاریخی است كه در تاریكی فرو رفته. زیبارویان ِ آن بهآرامی خفتهاند و من شاهزادهای به سراغشان نمی فرستم. من به این تاریخ نگاه هم نمی كنم. تنها جلو می روم و امر زیبا را از شاخه می چینم. امر زیبا كدام یكی است؟ از كجا شناختماش؟ نمی دانم. لذت جاری می شود.
*
دو. پیش از رسیدن، می نشینم و كتاب تاریخام را باز می كنم. زیبایی چیست؟ صحنهها را ورق می زنم و دنبال تعاریف می گردم. دور بعضیها خط می كشم و آنها را به هم اضافه و كم می كنم. مویام سپید می شود سر این گشتن. چشمانام تیره می شوند، اما باید بدانم. باید آن را از پیش بدانم. چشیدهها حالا نشخوار می شوند. با تكههای دانشام خطكشی می سازم تا زیبایی هر چیز را اندازه بگیرم. لذت كجاست؟ دستانات را بگیر تا بگویم. میوههای دانش؟ بله، اما تنها همین.
*
زیباترین، اما، زادهی عشق است. عشق، و پدر سیاهپوش و سپیدمویاش، ایمان. اینجا، آگاهی هم هست هم نیست. اینجا كه "ترین" می آید، تاریخ می میرد. من می مانم و او، كه او خود همهی تاریخِ من است. پس من كیستم؟ من كسی نیستم كه او را می چیند؟ نه، اینجا من چیده می شوم.
*
دو. پیش از رسیدن، می نشینم و كتاب تاریخام را باز می كنم. زیبایی چیست؟ صحنهها را ورق می زنم و دنبال تعاریف می گردم. دور بعضیها خط می كشم و آنها را به هم اضافه و كم می كنم. مویام سپید می شود سر این گشتن. چشمانام تیره می شوند، اما باید بدانم. باید آن را از پیش بدانم. چشیدهها حالا نشخوار می شوند. با تكههای دانشام خطكشی می سازم تا زیبایی هر چیز را اندازه بگیرم. لذت كجاست؟ دستانات را بگیر تا بگویم. میوههای دانش؟ بله، اما تنها همین.
*
زیباترین، اما، زادهی عشق است. عشق، و پدر سیاهپوش و سپیدمویاش، ایمان. اینجا، آگاهی هم هست هم نیست. اینجا كه "ترین" می آید، تاریخ می میرد. من می مانم و او، كه او خود همهی تاریخِ من است. پس من كیستم؟ من كسی نیستم كه او را می چیند؟ نه، اینجا من چیده می شوم.
No comments:
Post a Comment