چشمها
یا: برای چشمها
چشمها، چون كه به یاد می آورند، به یاد می مانند. و چشماناند؛ یعنی می چشمند آنچه را كه چشیدهایم. اینجا صحبت از نگاه نیست، یا اگر هست، صحبت از نگاهی به نگاهی نیست. صحبت از نگاهی است به صاحب این نگاه. صاحب، صحبت، اما صاحب ِ صحبت نه؛ بلكه صورت ِ صاحب ِ صحبت. (ص و ح می آورم كه ببینی چطور سحر می كنند و حسادت كنی... ببینی كه از "صبح" می گویم. هنگامهی باز كردن چشمان و به یاد آوردن شب، و طعم خاطره، و دیگر چه؟ چشمها.)
*
چشمان معشوق را من نمی گویم. بروید ببینید، و اگر دیدید برای كسی تعریف نكنید. این چشمها در تعریف می میرند. در نگاه اما خواباند همیشه. (كمی آنها را بُكُشیم:) معشوق نه شیرین است و نه لیلی، چون نام ندارد. چشمهایش نمی درخشند، بلكه ماتاند. و عاشق، مات ِِ همین ابهام است، كه هر جور به آنها نگاه می كند، جور دیگری نمی بیند. همیشه هماناند: نا آینه. دستنیافتنی.
*
چشمان عاشق اما در هوای صبحاند و خواب ندارند. به پلكهای سرخ و مردمكهای بازش نگاه كنید. آنجا كه چشم عاشق هست، همیشه باد می وزد. مقابل او پنجرهای هست كه او به آن نگاه می كند. به منظرهی پشت پنجره نه؛ به پنجره. پشت پنجره شاید، مثل آن داستان قدیمی، دیوار بلندی باشد. اما پس این باد از كجاست؟ این هوای لطیف صبحگاهی...
*
این چشمانی را دیدهاید كه پی ِ چیزی می گردند؟ اگر چشمان عاشق مدادی دارد و منظره می كشد، چشمان جستجوگر پاككنی دارد. او چه چیزی را پاك می كند و چه چیزی را می گذارد؟ این را از "پرسش" او بپرسید. پرسش او، از فرط میل، دلیل نگاه است: دریچهای است كه جستجوگر از پس آن می نگرد. او چیزی هم می بیند؟ بله. چیزهای دقیق و نقرهای رنگ. سیماب! او میل خود را می بیند. بازتابیده در سیمای آّب...
*
چشم جستجوگر كه از نگاه به خویش فارغ شود، دانشمند می آید. این دانشمند چشمانی دارد كه دو نیستند و هزارند. هزار چشم برای هزار پرسش. میلی كه میان دریچههای بسیار پراكنده شده و حالا دیگر كمرنگ است. پرسش هزارویكم، اما، همان است كه پرسیده نمی شود. همان كه چشمی برای آن نیست. دریچهها، اعداد، و حد. بیچشمانداز ند این چشمها.
*
دیگر، چشمان مهاجم و وحشی هم هستند. آنها كه برخلاف تصور صاحبانشان، به زیر نقاب رنگ، نقب نمی زنند. بلكه روی هر چیز را رنگ تازهای می زنند از میل برهنگی. میلی به رسوایی ِ او و حریم خصوصیاش. سرانگشتانی دارند و كنار می زنند هر چه را، از جامه و دكمه و شرم. من اتفاقاً این حمله را بسیار دفاعی می بینم. ترسی می بینم از تحملی كه این وحشی ندارد، برای نگریستن به ژرفای گودال. پس چشمهایش را می بندد و می پرد. همین است كه این چشمها همیشه جفتپا فرود می آیند. بی ملاحظه و شدید. جنایتكارند، اما، این جنایت زادهی معصومیت آنهاست. نیازی به گفتن نیست... برای پوشیدن است كه در می آورند.
*
چشمان بازیگر را هم بگویم... او كه می خواهد معشوقهی بیچونوچرای میدان بازی باشد. تهی می شوند این چشمها در میلی كه همان فراتر رفتن نگاه ماست: چشمهایم را نگاه نكن. تنام را ببین. چشمهایم را بگذار در تاریكی ِ سن بمانند و نگاهات كنند. او از چشمان تماشاگر سیر نمی شود. از جذبهی این چشمها مست می شود و می رقصد و چشماناش...، چه خالیاند! خیالِ نگاهاند تنها.
*
چشمان تماشاگر، اما، همیشه می بینند. ما و منظره را از میان انبوه رفتارها و گفتههایمان باز می شناسند. مایی كه در میان این همه خط و رنگ از خودمان هم پنهانایم. از میان تماشاگران، او كه نظارهگر شدن را یاد می گیرد، ژرف می نگرد. این چشمها دیگر خودِ نگاهاند. نهایتِ نگاهاند... پس، بینهایت.
یا: برای چشمها
چشمها، چون كه به یاد می آورند، به یاد می مانند. و چشماناند؛ یعنی می چشمند آنچه را كه چشیدهایم. اینجا صحبت از نگاه نیست، یا اگر هست، صحبت از نگاهی به نگاهی نیست. صحبت از نگاهی است به صاحب این نگاه. صاحب، صحبت، اما صاحب ِ صحبت نه؛ بلكه صورت ِ صاحب ِ صحبت. (ص و ح می آورم كه ببینی چطور سحر می كنند و حسادت كنی... ببینی كه از "صبح" می گویم. هنگامهی باز كردن چشمان و به یاد آوردن شب، و طعم خاطره، و دیگر چه؟ چشمها.)
*
چشمان معشوق را من نمی گویم. بروید ببینید، و اگر دیدید برای كسی تعریف نكنید. این چشمها در تعریف می میرند. در نگاه اما خواباند همیشه. (كمی آنها را بُكُشیم:) معشوق نه شیرین است و نه لیلی، چون نام ندارد. چشمهایش نمی درخشند، بلكه ماتاند. و عاشق، مات ِِ همین ابهام است، كه هر جور به آنها نگاه می كند، جور دیگری نمی بیند. همیشه هماناند: نا آینه. دستنیافتنی.
*
چشمان عاشق اما در هوای صبحاند و خواب ندارند. به پلكهای سرخ و مردمكهای بازش نگاه كنید. آنجا كه چشم عاشق هست، همیشه باد می وزد. مقابل او پنجرهای هست كه او به آن نگاه می كند. به منظرهی پشت پنجره نه؛ به پنجره. پشت پنجره شاید، مثل آن داستان قدیمی، دیوار بلندی باشد. اما پس این باد از كجاست؟ این هوای لطیف صبحگاهی...
*
این چشمانی را دیدهاید كه پی ِ چیزی می گردند؟ اگر چشمان عاشق مدادی دارد و منظره می كشد، چشمان جستجوگر پاككنی دارد. او چه چیزی را پاك می كند و چه چیزی را می گذارد؟ این را از "پرسش" او بپرسید. پرسش او، از فرط میل، دلیل نگاه است: دریچهای است كه جستجوگر از پس آن می نگرد. او چیزی هم می بیند؟ بله. چیزهای دقیق و نقرهای رنگ. سیماب! او میل خود را می بیند. بازتابیده در سیمای آّب...
*
چشم جستجوگر كه از نگاه به خویش فارغ شود، دانشمند می آید. این دانشمند چشمانی دارد كه دو نیستند و هزارند. هزار چشم برای هزار پرسش. میلی كه میان دریچههای بسیار پراكنده شده و حالا دیگر كمرنگ است. پرسش هزارویكم، اما، همان است كه پرسیده نمی شود. همان كه چشمی برای آن نیست. دریچهها، اعداد، و حد. بیچشمانداز ند این چشمها.
*
دیگر، چشمان مهاجم و وحشی هم هستند. آنها كه برخلاف تصور صاحبانشان، به زیر نقاب رنگ، نقب نمی زنند. بلكه روی هر چیز را رنگ تازهای می زنند از میل برهنگی. میلی به رسوایی ِ او و حریم خصوصیاش. سرانگشتانی دارند و كنار می زنند هر چه را، از جامه و دكمه و شرم. من اتفاقاً این حمله را بسیار دفاعی می بینم. ترسی می بینم از تحملی كه این وحشی ندارد، برای نگریستن به ژرفای گودال. پس چشمهایش را می بندد و می پرد. همین است كه این چشمها همیشه جفتپا فرود می آیند. بی ملاحظه و شدید. جنایتكارند، اما، این جنایت زادهی معصومیت آنهاست. نیازی به گفتن نیست... برای پوشیدن است كه در می آورند.
*
چشمان بازیگر را هم بگویم... او كه می خواهد معشوقهی بیچونوچرای میدان بازی باشد. تهی می شوند این چشمها در میلی كه همان فراتر رفتن نگاه ماست: چشمهایم را نگاه نكن. تنام را ببین. چشمهایم را بگذار در تاریكی ِ سن بمانند و نگاهات كنند. او از چشمان تماشاگر سیر نمی شود. از جذبهی این چشمها مست می شود و می رقصد و چشماناش...، چه خالیاند! خیالِ نگاهاند تنها.
*
چشمان تماشاگر، اما، همیشه می بینند. ما و منظره را از میان انبوه رفتارها و گفتههایمان باز می شناسند. مایی كه در میان این همه خط و رنگ از خودمان هم پنهانایم. از میان تماشاگران، او كه نظارهگر شدن را یاد می گیرد، ژرف می نگرد. این چشمها دیگر خودِ نگاهاند. نهایتِ نگاهاند... پس، بینهایت.
No comments:
Post a Comment