Wednesday, February 14, 2007

چشم­ها
یا:‌ برای چشم­ها

چشم­ها، چون كه به یاد می آورند، به یاد می مانند. و چشمان­اند؛ یعنی می چشمند آنچه را كه چشیده­ایم. اینجا صحبت از نگاه نیست، یا اگر هست، صحبت از نگاهی به نگاهی نیست. صحبت از نگاهی است به صاحب این نگاه. صاحب، صحبت، اما صاحب ِ صحبت نه؛ بل­كه صورت ِ صاحب ِ صحبت. (ص و ح می آورم كه ببینی چطور سحر می كنند و حسادت كنی... ببینی كه از "صبح" می گویم. هنگامه­ی باز كردن چشمان و به یاد آوردن شب، و طعم خاطره، و دیگر چه؟ چشم­ها.)
*
چشمان معشوق را من نمی گویم. بروید ببینید، و اگر دیدید برای كسی تعریف نكنید. این چشم­ها در تعریف می میرند. در نگاه اما خواب­اند همیشه. (كمی آن­ها را بُكُشیم:‌) معشوق نه شیرین است و نه لیلی، چون نام ندارد. چشم­هایش نمی درخشند،‌ بل­كه مات­اند. و عاشق، مات ِِ همین ابهام است، كه هر جور به آن­ها نگاه می كند، جور دیگری نمی بیند. همیشه همان­اند: نا آینه. دست­نیافتنی.
*
چشمان عاشق اما در هوای صبح­اند و خواب ندارند. به پلك­های سرخ و مردمك­های بازش نگاه كنید. آنجا كه چشم عاشق هست، همیشه باد می وزد. مقابل او پنجره­ای هست كه او به آن نگاه می كند. به منظره­ی پشت پنجره نه؛ به پنجره. پشت پنجره شاید، مثل آن داستان قدیمی، دیوار بلندی باشد. اما پس این باد از كجاست؟ این هوای لطیف صبح­گاهی...
*
این چشمانی را دیده­اید كه پی ِ چیزی می گردند؟ اگر چشمان عاشق مدادی دارد و منظره می كشد، چشمان جستجوگر پاك­كنی دارد. او چه چیزی را پاك می كند و چه چیزی را می گذارد؟ این را از "پرسش" او بپرسید. پرسش او، از فرط میل، دلیل نگاه است: دریچه­ای است كه جستجوگر از پس آن می نگرد. او چیزی هم می بیند؟ بله. چیزهای دقیق و نقره­ای رنگ. سیماب! او میل خود را می بیند. بازتابیده در سیمای آّب...
*
چشم جستجوگر كه از نگاه به خویش فارغ شود، دانشمند می آید. این دانشمند چشمانی دارد كه دو نیستند و هزارند. هزار چشم برای هزار پرسش. میلی كه میان دریچه­های بسیار پراكنده شده و حالا دیگر كم­رنگ است. پرسش هزارویكم، اما، همان است كه پرسیده نمی شود. همان كه چشمی برای آن نیست. دریچه­ها، اعداد، و حد. بی­چشم­انداز ند این چشم­ها.
*
دیگر، چشمان مهاجم و وحشی هم هستند. آن­ها كه برخلاف تصور صاحبان­شان، به زیر نقاب رنگ، نقب نمی زنند. بل­كه روی هر چیز را رنگ تازه­ای می زنند از میل برهنگی. میلی به رسوایی ِ‌ او و حریم خصوصی­اش. سرانگشتانی دارند و كنار می زنند هر چه را، از جامه و دكمه و شرم. من اتفاقاً این حمله را بسیار دفاعی می بینم. ترسی می بینم از تحملی كه این وحشی ندارد، برای نگریستن به ژرفای گودال. پس چشم­هایش را می بندد و می پرد. همین است كه این چشم­ها همیشه جفت­پا فرود می آیند. بی ملاحظه و شدید. جنایت­كارند، اما، این جنایت زاده­ی معصومیت آن­هاست. نیازی به گفتن نیست... برای پوشیدن است كه در می آورند.
*
چشمان بازیگر را هم بگویم... او كه می خواهد معشوقه­ی بی­چون­وچرای میدان بازی باشد. تهی می شوند این چشم­ها در میلی كه همان فراتر رفتن نگاه ماست: چشم­هایم را نگاه نكن. تن­ام را ببین. چشم­هایم را بگذار در تاریكی ِ سن بمانند و نگاه­ات كنند. او از چشمان تماشاگر سیر نمی شود. از جذبه­ی این چشم­ها مست می شود و می رقصد و چشمان­اش...، چه خالی­اند! خیالِ نگاه­اند تنها.
*
چشمان تماشاگر، اما، همیشه می بینند. ما و منظره را از میان انبوه رفتارها و گفته­هایمان باز می شناسند. مایی كه در میان این همه خط و رنگ از خودمان هم پنهان­ایم. از میان تماشاگران، او كه نظاره­گر شدن را یاد می گیرد، ژرف می نگرد. این چشم­ها دیگر خودِ نگاه­اند. نهایتِ نگاه­اند... پس، بی­نهایت.

No comments: