Friday, February 09, 2007

شوبرت، سفر زمستانی
از پشت شیشه­ ای مه گرفته و نم­ناك، آسمان را شاید می­ نگرم... بی پرنده اما پُر كلاغ، پُر برف... ابر در ابر... آبی،‌ سیاه،‌ خاكستری، سفید، و زرد. سردی پاك واژه ­ها در آوای آوازی غم ­ناك...
آه نه! او كه آنجا می­بینم­ اش من ­ام! از این سفر زمستانی عبور می­ كنم... غرقه در برف­ ام... باد، سوز، و بارش... سوزش زخم­ های سطح... در برف غلت می ­زنم. تنها آغوشی كه گرفتنی است. تنها كامِ بی­ تن: می ­میرم.
Cuz “Die Liebe liebt das Wandern”!

شوبرت، آواز قو
دست می ­كند در دل ­ام، مشتی سنگریزه می ­آورد و می­ گوید ببین! این­ها جواهرند...
“Hörst die Nachtigallen schlagen?
Ach, sie flehen dich!”

شوبرت، فانتزی
سكوت پر رمز و رازی در شب:‌ چاه­ای و صدایی. قطره­ای آب بر دیوار چاه و حكایت راهی پر ماجرا كه هر بار از سر می گیرد. همسرایان: كرم ­های شبتاب و چشم­های سبزشان، لكه­ های نور، تصویر ستاره ­ها و نسیم شبانه. قرار ملاقات اشباح برای رقصی شادمانه در سكوت...

شوبرت، سمفونی ناتمام
برای تن من، كه ناساز است با سمفونی، این چندان هم بیگانه نیست... در نمی یابم اش،‌ اما همین كه گوشه دامنم را می گیرم تا با آن برقصم...، چه آتش­بارانی می شود!

شوبرت، امپرامپت 1
آن كه هرگز نمی توانم بنویسم­اش...

شوبرت، امپرامپت­ های دیگر
بعدازظهری تابستانی و خنك. پیانوی سفیدی را میان باغ گذاشته ­اند و مرد جوانی می­نوازد. در پس­ زمینه: آوای گنجشكان و صدای پای كفش­ ها روی برگ­ها. رمانس كم ­رنگی در چشمان و شانه­ های دختركی كك­ ومكی، دختركی رنگ ­باخته در میان جمع. آفتاب غروب می­ كند...


{شوبرت پشت پیانو، گوستاو كلیمت
رنگ­ های گرمی كه برازنده هارمونی رنگ ­­پاشیده ­ی او هستند و نیست­ اند!‌ بی ­شك لكه­ هایی از سفید-آبی را كم دارند...
چهره ­ای ظریف، كه به ­هیچ­وجه آلمانی نیست... بیشتر به نجیب ­زاده ­ای انگلیسی می­ ماند...
حلقه ­ی دوشیزگانی با موها و غرق در پارچه ­هایی روشن... می ­خواهند بخوانند؟
و شمع...}

No comments: