و خاطره اي كه براي خود مي زيد. بي كلمه در خويش. بي من مي زيد و مرا و اويي را كه به خاطر مي آورد، هم زمان. اين پيوند ماست و پيش تر از پيوند، گسست ماست از ما. فرديتي بي مركز كه حول خاطره اي محو، و طعمي از درون، خود را مي نمايد و لحظه اي بعد، از دور دست، دستي هم تكان نمي دهد.
خاطره اي از ضربان، كه براي تپيدن به قلب نيازي ندارد. كه پيش از تولدش در جسم، بوده و در خيال شايد، كه در خيال هم نه، بسيار پيشيني تر، بسيار باستاني تر... و من كيستم كه اينها را بنويسم. مورخ نيستم. تنها ضرباني كه نبض اش از رگ هايم عبور كرده و نمي دانم شايد. من "كيست" نيستم. پرسشي هست كه هرگز مطرح نيست و پس اصلاً نيست. علائم نگارشي: تعجب به جاي سؤال: حيرت به جاي همه چيز و خودش. كه چگونه مي توان در تحير فرو مرد كه خالي از رنگ سؤال نيست. رنگ پريده شدن: رگ هايي با خوني كه سرخ هايي نيست و جريان هايي ندارد. تنها ضرباني براي خون ساكن اين اتاق. ديوارها و گوشه ها، ريتمي براي يك لرزش ملايم. براي لرزشي در اصول و بن هاي بنا. براي فرو ريختن ديوارهايي در يك خاطره. ويراني يك اتاق بر سر ما كه ساكن آن نيستيم و او ساكن ماست. خرابه-آبادي كه ساكن ما نيست. كه ماييم. من ام. منِ بي "كيست". منِ بي "است". مست؟
خاطره اي از ضربان، كه براي تپيدن به قلب نيازي ندارد. كه پيش از تولدش در جسم، بوده و در خيال شايد، كه در خيال هم نه، بسيار پيشيني تر، بسيار باستاني تر... و من كيستم كه اينها را بنويسم. مورخ نيستم. تنها ضرباني كه نبض اش از رگ هايم عبور كرده و نمي دانم شايد. من "كيست" نيستم. پرسشي هست كه هرگز مطرح نيست و پس اصلاً نيست. علائم نگارشي: تعجب به جاي سؤال: حيرت به جاي همه چيز و خودش. كه چگونه مي توان در تحير فرو مرد كه خالي از رنگ سؤال نيست. رنگ پريده شدن: رگ هايي با خوني كه سرخ هايي نيست و جريان هايي ندارد. تنها ضرباني براي خون ساكن اين اتاق. ديوارها و گوشه ها، ريتمي براي يك لرزش ملايم. براي لرزشي در اصول و بن هاي بنا. براي فرو ريختن ديوارهايي در يك خاطره. ويراني يك اتاق بر سر ما كه ساكن آن نيستيم و او ساكن ماست. خرابه-آبادي كه ساكن ما نيست. كه ماييم. من ام. منِ بي "كيست". منِ بي "است". مست؟
No comments:
Post a Comment