Friday, January 26, 2007

از چيزهايي كه نمي فهمم سردرد مي گيرم و پنهان مي شوم اما مي آيند سراغم.
براي اين كه تعدادشان زياد است و براي اين كه خودم هم انگار نمي توانم رضايت بدهم به عمري كه پنهاني زندگي كرده باشم.
مي نشينند دور تا دور، و مي گويند ما هم هستيم و در صفيم. در صف كه نيستند، در دايره اند:‌ صفي كه نمي داند كجا شروع شده و كي نفر اول است.
مي گويم به همه تان مي رسم اما مي دانم كه همين حالا هم حسابي دير است. كاغذم را در مايع ظهور فرو مي كنم و در هوا تكان مي دهم. هيچ چيز روي آن نمي نشيند. هيچ چيز.
چهره دارند و تن ندارند. بيشتر چشم هايي هستند تا چيزهايي در چشم.
كاغذ را كنار مي گذارم و مايع ظهور را سر مي كشم.

No comments: