اين من نيستم كه خودم را به ميان كلمات مي آورم. اين راوي است كه از روايت من باز نمي ايستد. راوي هست، و من به وجودش آگاهم. وقتي مي خواهم ميان بازوان يك حماقت كوچك به خواب روم، او روايتم مي كند و من نمي توانم صدايش را نشنوم. صدايش مي آيد و مرا از ميان بازوان خواب بيرون مي كشد و در دريايي از كلمه ها غرقم مي كند. كلمه ها را به من مي سپارد تا روايتگر خودم باشم. من اين را نمي فهمم. اين كه اين روايت، خود بازويي ديگر نيست براي خوابي ديگر؟
No comments:
Post a Comment