ويلهلم عزيزم، مرا براي اينكه گوته ي تو را با هرمان هسه مقايسه مي كنم بايد ببخشي. اما نمي داني اين كتاب: «غمهاي ورتر جوان» چه اندازه مرا به ياد «گرترود» ِهسه انداخته است...
چه شب غم افزايي پس از خواندن ورتر! به پيروي از نمي دانم گوته، يا مترجم كتاب، نثرم رنگي كهن گرفته... و چه خوب است اين نثر آهنگين، كه تاريك ترين سايه اي از اعماق قلبم نيز در آن طنيني مي يابد، از براي خود. اين روزها چيزي، به قول ورترِ جوان خلأاي، سينه ام را مي فشارد. فشاري از خلأ: نيرويي از فقدانِ نيرو. چطور مي توانم اين چنين باشم؟ هيولايي كوچك و آراسته به كلمات. و ككم هم نمي گزد از براي ديگري: انسان اين چنين است. اشك ها درست پشت چشم هاي ام مخفي شده اند. گاهي اجازه هم نمي خواهند، به ضرب آهنگ موسيقي يا قافيه شعر سرازير مي شوند، بي آنكه چيزي، خلأ اي از درون ام بيرون رود. كاش اين خلأ، غم، هم دلي يا احساسي دگرخواهانه از اين دست را به راستي در درون ام مي داشتم. آه اگر مي داشتم! اما نيست كه نيست. بودن اش هم، از نبودن اش است. غصه ي ناهمدلي ام را مي خورم، ويلهلم: بي دلي ام.
مي بايست هم پا - و اگر نه هم درد - هم دل، در اين رودخانه باريك غرق مي شدم، كه بزرگ نمي دارم اش. كه نمي توانم بزرگ اش بدارم. و بگذار خودم و همه مرا براي آن سرزنش كنند كه نفهميد و قدر نشناخت. چه كنم؟. ناسيراب ام!.
و در چنين روزهايي، در تبي اين چنين، موسيقي چه طعم نابي دارد! خواهان ساده ترين ها شده ام: كلمنتي و موتزارت (كه تنها به نام اش مي انديشم و احساسات پرشور كودكانه اش را به تمامي مي شنوم). و «فور اليز» را تا حد ممكن طوري مي نوازم كه اليز، بيش از اين از من نترسد.
چه شب غم افزايي پس از خواندن ورتر! به پيروي از نمي دانم گوته، يا مترجم كتاب، نثرم رنگي كهن گرفته... و چه خوب است اين نثر آهنگين، كه تاريك ترين سايه اي از اعماق قلبم نيز در آن طنيني مي يابد، از براي خود. اين روزها چيزي، به قول ورترِ جوان خلأاي، سينه ام را مي فشارد. فشاري از خلأ: نيرويي از فقدانِ نيرو. چطور مي توانم اين چنين باشم؟ هيولايي كوچك و آراسته به كلمات. و ككم هم نمي گزد از براي ديگري: انسان اين چنين است. اشك ها درست پشت چشم هاي ام مخفي شده اند. گاهي اجازه هم نمي خواهند، به ضرب آهنگ موسيقي يا قافيه شعر سرازير مي شوند، بي آنكه چيزي، خلأ اي از درون ام بيرون رود. كاش اين خلأ، غم، هم دلي يا احساسي دگرخواهانه از اين دست را به راستي در درون ام مي داشتم. آه اگر مي داشتم! اما نيست كه نيست. بودن اش هم، از نبودن اش است. غصه ي ناهمدلي ام را مي خورم، ويلهلم: بي دلي ام.
مي بايست هم پا - و اگر نه هم درد - هم دل، در اين رودخانه باريك غرق مي شدم، كه بزرگ نمي دارم اش. كه نمي توانم بزرگ اش بدارم. و بگذار خودم و همه مرا براي آن سرزنش كنند كه نفهميد و قدر نشناخت. چه كنم؟. ناسيراب ام!.
و در چنين روزهايي، در تبي اين چنين، موسيقي چه طعم نابي دارد! خواهان ساده ترين ها شده ام: كلمنتي و موتزارت (كه تنها به نام اش مي انديشم و احساسات پرشور كودكانه اش را به تمامي مي شنوم). و «فور اليز» را تا حد ممكن طوري مي نوازم كه اليز، بيش از اين از من نترسد.
No comments:
Post a Comment