Wednesday, January 03, 2007

ويلهلم عزيزم، مرا براي اينكه گوته ­ي تو را با هرمان هسه مقايسه مي ­كنم بايد ببخشي. اما نمي ­داني اين كتاب:‌ «غم­هاي ورتر جوان» چه اندازه مرا به ياد «گرترود» ِ‌هسه انداخته است...
چه شب غم ­افزايي پس از خواندن ورتر!‌ به پيروي از نمي ­دانم گوته، يا مترجم كتاب، ‌نثرم رنگي كهن گرفته... و چه خوب است اين نثر آهنگين، كه تاريك ترين سايه­ اي از اعماق قلبم نيز در آن طنيني مي­ يابد، از براي خود. اين روزها چيزي،‌ به قول ورترِ‌ جوان خلأاي،‌ سينه ­ام را مي ­فشارد. فشاري از خلأ:‌ نيرويي از فقدانِ‌ نيرو. چطور مي ­توانم اين ­چنين باشم؟‌ هيولايي كوچك و آراسته به كلمات. و ككم هم نمي­ گزد از براي ديگري:‌ انسان اين­ چنين است. اشك­ ها درست پشت چشم­ هاي ام مخفي شده­ اند. گاهي اجازه هم نمي­ خواهند، به ضرب آهنگ موسيقي يا قافيه شعر سرازير مي ­شوند، بي­ آن­كه چيزي،‌ خلأ اي از درون ­ام بيرون رود. كاش اين خلأ، غم، هم ­دلي يا احساسي دگرخواهانه از اين دست را به ­راستي در درون ­ام مي ­داشتم. آه اگر مي­ داشتم! اما نيست كه نيست. بودن­ اش هم، از نبودن­ اش است. غصه­ ي ناهم­دلي ­ام را مي ­خورم، ويلهلم:‌ بي ­دلي ­ام.
مي ­بايست هم ­پا - و اگر نه هم ­درد - هم­ دل، در اين رودخانه باريك غرق مي ­شدم،‌ كه بزرگ نمي­ دارم­ اش.‌ كه نمي­ توانم بزرگ­ اش بدارم. و بگذار خودم و همه مرا براي آن سرزنش كنند كه نفهميد و قدر نشناخت. چه كنم؟. ناسيراب ام!.
و در چنين روزهايي، در تبي اين ­چنين، موسيقي چه طعم نابي دارد! خواهان ساده ­ترين­ ها شده­ ام:‌ كلمنتي و موتزارت (كه تنها به نام­ اش مي ­انديشم و احساسات پرشور كودكانه ­اش را به ­تمامي مي ­شنوم). و «فور اليز» را تا حد ممكن طوري مي ­نوازم كه اليز‌، بيش از اين از من نترسد.

No comments: