Wednesday, November 22, 2006

به عکس هایم که نگاه می کنم، همان کسی را می بینم که همیشه می خواستم باشم و نبودم. نمی توانم خودم را با آنها یکی بپندارم. به آنها غبطه می خورم. به خاموشی شان، و خمیدگی ای که رویشان سنگینی نمی کند. عکس هایم حقیقی تر از من اند. گاهی حالتی کاملاً شخصی در نگاهشان هست که دوربین را، و چشم ناظری را که شاید همان راویِ عکس است، به هیچ می گیرد. در عکس، من با آسودگی و بی خیالی خاصی سوم-شخص می شوم. سوم-شخصی که بودن اش دلالتی بر چیزی غیر از خودش ندارد. بودن اش بیشتر از مساحت تصویر اش نیست. یعنی او در خودش کامل است، نیازی ندارد تا بیرون تصویرش هم باشد.

گاه یک لبخند، اگر در عکسی لبخند زده باشم، می تواند تمام این تصویر را مخدوش کند. لبخند پلی می شود میان من و راوی. بی شرمانه رابطه خودش و دوربین را، که نماینده جهان بیرون است، فاش می کند. این لبخند آشنا می خواهد سطح نمادین را ترک کند و به من بودن اش در دنیای حقیقی بپیوند. این کار تلاش اوست برای من شدن. نیاز اش به من بودن. برای همین، او هرگز آنی نمی شود که من می خواهم باشم. و هرگز نیستم.

1 comment:

Anonymous said...

من بر همان ام که بودم:دلتنگ و دور