Friday, March 17, 2006

زندگیِ یک انسان... چیزی بین صفر و صد یا در همین حدود. یک روزی چشم باز می کند که پانزده بیست سالی هم از آن رفته. زیستن با کنش های همیشگی اش برایش به صورت عادت درآمده. برای همین چشم هم که باز می کند چیز جدیدی نمی بیند. چیز جدیدی هم اگر می بیند میانِ چیزهای همیشگی ست. چیزهای همیشگی را هم که "تازه" ببیند خودش خوب است. تازه­گیِ کهنه­ها می شود چیزِ تازه­ی زنده­گی. بعد ممکن است سرش گرمِ همین ها بشود و دوباره یادش برود که زنده است. تاز­گی وقتی همیشگی شد دیگر تاز­گی نیست. اصلاً نباشد، مگر مهم است. او به هر حال زندگی اش را می کند. هر کسی یک طوری زندگی اش را می کند. دقت نگاهمان را آن قدر پایین می آوریم که تمایزی نباشد میانِ زندگیِ طبیعی زیسته و زندگیِ تازه­ای که خود متا-زندگی اش را دربرگرفته است. یا میان شادمانی و درد، یا طعم شادمانی و طعم درد. میان هر طعم و رنگی که توی تابلوی زندگی پیدا می شود و آن را می آراید تمایزی قائل نمی شویم. در این سطح از درشت دانه گی، هر کاری که با زندگی­مان بکنیم هیچ فرقی نمی کند. نه به خاطرِ این که یک روزی می میریم، به خاطرِ این که واقعاً هیچ فرقی نمی کند. شاید هرکسی باید برود دنبالِ این که ببیند توی چه کاری خوب است یا بهتر است و فقط همان کار را بکند و کارهایی را که توی آنها خوب نیست یا بقیه بهتر از او هستند نکند. فقط چون این طوری ممکن است احساس بهتری پیدا کند. بله احساس بهتری پیدا کند، نه این که چیزِ بیشتری به جهان بدهد. دادن به جهان؟ دادنِ چه چیز به کدام جهان؟ شاید هم دادنِ خیلی چیزها به هر جهانِ ممکن... شاید این یکی از چیزهایی است که باعث می شود آدم احساسِ بهتری پیدا کند. اما این هم ممکن است که کسی برای جهان پشیزی ارزش قائل نباشد. پدیده ها برایش مثل فیلم و عکس باشند که نگاه کند و بگوید خیلی خوب، جهان این است، باشد... من کاری به کارِ این جهان ندارم. من زندگی خودم را در جهانِ خودم {بی در جهانیِ خودم} می کنم و نخواستم هم نمی کنم و چیزی هم به این یا آن یا هر جهانی نمی دهم. کاری به این ندارم که توی چه کاری خوب هستم و چه کسانی از من بهترند. حتا کاری به این ندارم که احساس بهتری دارم یا نه. بله، انسان می تواند کاری به کارِ هیچ چیز نداشته باشد. او هم به هر حال زندگی می کند. اصلاً هم مهم نیست.

No comments: