جایگاهم را به هر کسی که بخواهد واگذار می کنم: یک صندلی پشت به دنیای ذهنیِ کسی که همواره تنها به جهان می اندیشد. هر کسی که به جهان می اندیشد جایگاه مرا می پذیرد، می گیرد و سعی می کند به آن هم بیاندیشد. اما او خودش هم می داند که این غیر ممکن است چون همواره باید تنها به جهان بیاندیشد. من هم می دانم که همین که می گوییم غیر ممکن است، همین که می گوییم، خودش یعنی ممکن هم هست. پس جایگاهم را به او واگذار می کنم. اما او مرا از جایگاهم می راند و من به ناچار پشتم را به صفحه ای می کنم که صندلی و دنیای ذهنی در آن یکدیگر را نگاه می کنند.
برایم مهم نیست که وقتی یک برگ خشک با کمال میل از شاخه ای فرو می افتد و زیر پای کسی می رود عکسش توی آب رودخانه چه شکلی است.
برایم مهم نیست که وقتی یک برگ خشک با کمال میل از شاخه ای فرو می افتد و زیر پای کسی می رود عکسش توی آب رودخانه چه شکلی است.
No comments:
Post a Comment