Thursday, March 02, 2006

بلای بزرگ یک وقتی سروقت آدم می آید که حواسش نیست. شروعش معلوم نیست که کجاست. این قدر آرام و بی سروصدا می آید که آدم متوجه آمدن اش نمی شود و وقتی می شود حسابی بزرگ شده و همه جا را گرفته. آدم فقط می فهمد که این طوری شده، نمی فهمد چی شده که این طوری شده. بعد هرجا را که نگاه می کند آن را می بیند. هر کاری که می کند هیچ کاری نمی کند و به همان فکر می کند. حتا درست و حسابی هم نمی تواند بهش فکر کند چون دارد به چیزهای دیگر فکر می کند و نمی داند به آن فکر می کند. گاهی هم خودش می خواهد به آن فکر کند و باز می بیند نمی تواند. اشیای اطرافش شروع می کنند به گم شدن. آن قدر غریب و نامأنوس می شوند و آدم آن قدر حواس پرت می شود که از همه چیز می ترسد. ولشان می کند.
شاید فقط یک صداست. صدایی مکرر و مداوم. تیک، تاک. صدای ساعت هاست که هراس را از همه چیز به آدم می دهد. هیچ چیز از گستره ی این صدا بیرون نمی ماند. این طوری است که آن حس عجیب و توجیه ناپذیر زیر پوستش رخنه می کند. زیر پوستش منتظر فرصت می ماند تا از صداها انتقام بگیرد. دست هایش را روی گوش هایش نگذاشته اما حس می کند گذاشته. چیزی میان حرف هایی که می شنود نیست، نه کلمه ای نه چیزی. خودش می داند که فرصت انفجار مین هایی که توی تنش کاشته هیچ وقت نمی رسد. آدم این طوری خودش را راضی می کند. به تخریبی که منتظرش است نزدیک می شود و نمی داند. فکر تخریب آن قدر مشغولش می کند که نمی فهمد مشغول آن است و اتفاق دیگری نمانده است که بیفتد. کلمه هایش را دیگر از ترس هم که شده می آورد. سریع و بلافاصله. هر کلمه ای عکس العملی سریع می شود برای پنهان کردن آن حس. انتظارش حافظه اش را به یادش می آورد. به دنبال گذشته می رود تا آینده اش را از لابه لای آن بیرون بکشد. آن لحظه ی شروع را پیدا نمی کند. تنها اشیا هستند. تلفن و ساعت. صدا ها و ترسی که توی صدایش مخفی شده. بعد آدم ترجیح می دهد وقتی منتظر می ماند در را هم ببندد تا چیز جدیدی به این صحنه اضافه نشود. نیازی به باز بودن حس نمی کند چون با چشم هایش پشت در را هم می تواند ببیند. حس می کند درست همان قدر که زیر پوست خودش است پشت در هم هست. از پوست خودش تا دیوارهای اتاق، هر چه داخل اتاق است بیرونِ اوست. این طوری اتاق فضایی خالی است بین خودش و خودش. آدم از پشت در شروع می کند و قبل از این شروع از اتاق می رود بیرون. شاید فقط منتظر فرصتی است که از جایش بلند شود و از اتاق برود بیرون. از کنار اشیا بگذرد و برود. او باز هم فکر می کند و سعی می کند به یاد بیاورد که داشت چه کاری می کرد. اشیا هنوز آنجا هستند.

No comments: