Saturday, February 11, 2006

همه­ شان یک­ روزی این راه را رفته ­اند، حتماً جلوی در این خانه که رسیده ­اند همین گربه­ ی سفید سرش را از لای نرده ­های در آورده بیرون و آنها برای اولین بار به خودشان گفته ­اند ولش کن گربه را. برای اولین بار فهمیده­ اند می شود توی چشم­های گربه نگاه نکرد و به راه رفتن ادامه داد. همه ­شان نویسنده­ های خوبی می ­شدند اگر یادشان نمی ­رفت. یا اگر کسی آنجا بود و پشت سرشان راه می­ افتاد و فکرهایشان را می ­نوشت. این کوچه­ ها پر اند از پیرمرد و افغانی. این وقت روز لات و لوت ها کم­تر اند. بیشتر سگ­ها پیرزن­های شان را می آورند هواخوری، توی پارک هم دیگر را پیدا می­ کنند و می­ ایستند به گپ زدن. کتاب­ هایی که توی ذهن سگ­ها نوشته می ­شوند گاهی جالب­ ترند، گاهی هم فرقی با کتاب های دیگر ندارند. به هر حال همه شان کتاب اند و همه­ شان از همین کوچه و پارک­ها درست شده ­اند. افغانی­ ها کنار خیابان چمباتمه می ­زنند. خسته ­اند و حتا سرشان را برنمی ­گردانند که نگاه ات کنند. توی ذهن شان یک کتاب بیشتر نیست، ولی خودشان حتماً توی کتاب ­های زیادی هستند. دنبال کسی راه نمی ­افتند و کسی هم بالتبع دنبال آنها نمی­ افتد. من سرم را بر­نگرداندم عقب را نگاه کنم، اما مطمئن ام افغانی نیست. سگ هم نیست، اما شاید سگ داشته باشد که در آن صورت می شود گفت سگش دنبال سگ من افتاده. سگ من دیگر توله نیست و نمی ­توانم این چیزها را ازش پنهان کنم. با این حال به رویش نمی ­آورم که حالا دیگر او­ست که به جای من تعقیب می­ شود و افکارش به پارک و کوچه ضمیمه می شوند. می گذارم گربه ­ی سفید را که می بیند دلش هری بریزد. قدم­ های ام را یواش می­ کنم که گربه فکر فرار به سرش نزند، گرچه خوب می ­دانم سگ من خجالتی­ تر از این حرف­ ها ست که هوس گرفتن گربه به سرش بزند. بد چشم ­هایی دارد این گربه. می دانم هر چه هست به خاطر همان­ ها ست. همه جلوی در این خانه که رسیده­ اند، فهمیده­ اند مدت­ ها ست سگ شان هوایی شده. فهمیده ­اند این صدای پایی که از پشت سرشان می ­شوند صدای قدم­های خودشان است. یک دفعه همه­ چیز را فهمیده اند و همیشه هم درست جلوی در همین خانه کسی که دنبال شان می­ رفته ایستاده و جلوتر نیامده که چیزی بنویسد. من هم همین اطراف گم اش کرده ­ام. می ­دانم دوباره از چشم­ها یش نگاه ام را که بدزدم، همه ­چیز از یادم می­ رود. توی پارک به سگی که شاید دیگر توله نیست سلام می­ کنم. دمش را تکان می دهد. توله نیست. هوا همیشه هم آفتابی نیست. دمش گاهی خیس است و گاهی نیست. اما گاز نمی­ گیرد. سگ ­ام برایم چشم ­غره می­رود که چرا با سگ ­های غریبه حال و احوال می کنم. البته از وقتی، از همان وقتی که هیچ کدام مان یادمان نیست زیاد پاپی­ ام نمی­شود. همیشه انگار حواس اش توی کوچه یا پارک قبلی جا مانده است. من هم وقتی می­ بینم خودش حال­ ندار است مراعات اش را می­ کنم. نمی­ دانم چرا غمگین می­ شوم و فکر می­ کنم که شاید خودم هم، شاید من هم حواس ام جایی، مگر من مثل بقیه دو تا چشم ندارم یا مگر من... اصلاً این حرف­ ها را ول کنیم. ول کنیم. دوباره گوش کن ببین این صدای پا از پشت است یا از جلو. پیرمرد است یا افغانی. صدای دو تا پاست و چهار تا پا. در این شکی ندارم که هر کس هست، چهارپایی همراه اش دارد. پیر هم هست چون عقب تر از چهارپای کناری­ اش می آید. اما اگر صدای پا از جلو باشد، اگر برای اولین بار این راه را می ­رود و من برای هزارمین­ بار تعقیب ­اش می­کنم...، این ­ها را از سگ­ ام هم می پرسم. خودش را بی­ خیال نشان می ­دهد. خوب، به حال او که فرقی نمی­ کند. شاید به خودش گفته ولش کن این گربه را. گفته می­ شود توی چشم­ هایش نگاه نکرد. با این که تازه سگ من نویسنده ی هم خوبی نیست.

No comments: