Wednesday, February 08, 2006

ستایش نوشتی برای لاس
{پیش درآمدی بی­مقدمه بر نوشته­ای که در پی آن نمی­آید}
آنجا دستی است که پیش می­آید. در چشمانِ این دست، یا چشمانی از این دست به زحمت می­توانید نگاه کنید، چه تمنای نگاه در آنها بیداد کند یا نه، نکند، نمی­کند. اما نگاه اگر کرده باشید، این دست در حرکت خود مصمم است و در عین حال تصمیمی هم در سر ندارد.{او اصلاً سر ندارد، دستی بی­سر است که تنها چشم دارد} پیش می­آید و پیش می­کشد. پیش­پیش­آمدن اش به ظاهر آن­قدر پیشِ پا افتاده است که به­واقع اهمیتی ندارد که به آن اهمیت نمی دهیم. اما همه می­دانیم کجا یی که این پیشامدِ دستیده شده می­ایستد مهم است، یعنی کدام­پا یی که روی آن می­ایستد و پس از ایست، مرکزِ این گریز خواهد بود. می­دانیم گریزی اگر هست، به قدری سریع اتفاق می­افتد که کسی هرگز نمی­تواند شاهد آن باشد. همه یا بازی می­کنند یا بازی نمی­کنند. اگر بازی نمی­کنند یا اگر نگاه می­کنند، چشم­هایشان از فرط باز ای چیزی نمی­بیند. اگر بازی می کنند، بازیکن اند و بازی­کن­ها ناگزیر در کنشِ کردن افراط می­کنند و بازی را نمی­بینند چون غرق اند یا غرقه اند. اصلاً لاس می­زنیم یا لاسه، کسی نمی­داند. شاید این واژه آن­قدر جنسی است که جنس ندارد. یا شاید ما خودمانیم که آن­قدر جنسی، که آن­قدر بی­جنس می­شویم وقتی در خوش­خوشِ بازی غرقیم. یا شاید خودمان نیستیم، جنس مخالفیم و نه دست، که دست­خورده هم نه، دست­خورده نیستیم و می­شویم. یعنی باز هم نه، دست­خورده نیستیم و دست­نخورده می­شویم. شاید تنها برای یک لحظه دست را، دستیِِ دست را، و اراده­ای که بی­اراده اطرافِ آن ول­گشت می­زند می­بینیم و فکر می­کنیم که وه! ما چه­قدر از دست­رسِ این دست دوریم. این­دست خیلی نزدیک است و ما هم نزدیک آن ایم. ولی هر چه باشد ما آن ایم و دست این. با این که ما خودِ دستیم و اصلاً هر­دو ییم، اما این دست پس چرا نمی رسد. پس چرا می زنیم وقتی می­خواهیم و هست. هست، و خوش می­گذرد و می­گذاریم این گذشتن از کنار ما باشد نه از جایی دیگر. کنار می­کشیم که از روی­مان رد نشود. نه، روی زمینِ زیرِ آن نمی­خوابیم. خوش­خوابیِ ما بیش از آن است که خوابیدن را اراده کنیم و دست به آن­جا برسد. ما خوشِ خوابیم. بیا جلوتر، بمان، بیا، برگرد، برو...، اصلاً مرکزِ این برو بیا کجاست. دروازه­­ها کدام اند و توپ کدام است. جانِ بازی هیجانی است که دارد و ندارد. چشم ها نیمه­بازند. می­دانند چه می­کنند و نمی­دانند. چون آن­چه می­کنند همان است که می­دانند و همان هم، که مهم نیست. هیجان هست، پس توپی که مهم نیست بی از قصدِ دروازه­ای که مهم نیست پیش می­رود و به آن نمی­رسد. به پای­آن نمی­رسد.

No comments: