Thursday, February 02, 2006

من ضمیرم. دیگر به آینه ام نیازی نیست. عمری دراز در آن نگریستم و پدیدار آمد. دیدم. خندیدم. دیگر می روم. پیش به آن سوی دیگر، دیگر-تو یی که پشت آینه ایستاده است و دستانم به شانه هایش نرسید. مدت هاست باش(ه)یده ام این جا به تماشا. گاهی سنگ-ریزه هایی را که به پا یی ن می ریزند جمع کرده ام. اما هرگز آن ها را نش مرده ام. می دانم که شمردنشان سردگرمی ِ خوبی است. اما میل فتح نیست که مرا سرا-پا-نگاه می دارد. سرم را مقابل قله ی بی مانندم فرود می آورم. از کنار آن می گذرم و می روم. با نگاهی به پشت سر، و شاد-خندی که دور می شود. ابَر-کوهان راه نمی روند، اَبران اما...

وقتی عاشق و معشوق به هم می رسند اسب زشت نهادِ عاشق بدو می گوید باید به جبران درد و رنجی که از عشق کشیده است مختصر کامی از معشوق بگیرد. اما اسب زشت نهادِ معشوق سخنی نمی گوید، از آنجایی که از خواهشی لبریز است که نمی داند چیست. بازوان را به گردن عاشق حلقه می کند و او را چون عزیزترین یار در آغوش می گیرد و آن گاه که در کنار عاشق غنوده است حالتی دارد که هر تمنایی عاشق کند از او هیچ دریغ نمی تواند کرد.
رساله فدروس، افلاطون

No comments: