Saturday, December 31, 2005

روزی زنی از آسمان به زمین افتاد. شاید روی شاخه ی درختی نشسته بوده و روی دست های فرانتس گروتر افتاده. مرد ایستاده بود آنجا، زنی روی دستانش.
همه گفتند، این که چیز خاصی نیست. من گفتم، چیز خوشایندی هم نیست*.

حواستان باشد. دست هایتان را در جیبتان مخفی کنید. نباید به دیگری اجازه داد. هیچ اجازه ای نباید به او داد. مهم نیست که چه می خواهد. در را محکم ببندید و در کمال آرامش از پشت شیشه نگاهش کنید. تا وقتی که آنجا هست نگاهش کنید: به در می کوبد، صدایتان می کند، می نشیند پشت در، انتظار می کشد. غیر از این هاست؟ هرگز امیدوارش نکنید. مگر نمی رود؟ بالاخره می رود. آن وقت قشنگ بلند می شوید و در را باز می کنید. (هوای تازه می خورید.)
دیگری و هدیه اش پشت در می مانند. آنها زیر باد و باران خاک می گیرند و فسیل می شوند اگر بدانیم که این، چه تماشایی دارد. ما دیگر دیگری را نمی خواهیم. میل ِ او را می خواهیم که آن را مثل فیلم تماشا کنیم. لذت ِ این تماشا بازتاب ِ آن سوی شیشه است در خیال ما. بالا و پایین می پرد را نگاه می کنیم، من را کنارش می گذاریم و از مزه ی این نمایش زیر دندان هایمان خرکیف می شویم. بله. این ماییم.

و فرانتس گروتر ایستاده بود آنجا، زنی روی دستانش - با چه موهایی، چه صورتی، چه چیزی. و من از خودمان می پرسم حالا چه طور می خواهیم این داستان را به آخر برسانیم. اما در همین گیر و دار، داستان خودش به آخر رسیده، فرانتس گروتر ایستاده آنجا و زنی روی دست دارد*.
*چیز خاصی نیست، پیتر بیکسل

No comments: