Tuesday, December 27, 2005


باران را که از پشت شیشه نگاه می کنیم، قطره هایش بر تصویر جهان می سُرند. تصویرِ گریستن با آسمان به جای تصورِ نگریستن به آن. با به جای به.
آسمان دیگر پوشیده از ابر است. نه، دیگر آسمانی نیست.
بی عینک راه می روم و واقعیتِ خیابان از میان می رود. از اجسام رد می شوم. هر چیزی به رنگِ دیگری ست. هر چیزی کمی از رنگ دیگری را در خود دارد. کمی "همه چیز" شده است. رنگ ها به هم تنه می زنند. و به من، که دهانم حالا طیفی از سرخ است. رنگی می شوم.
این باران نیست که می بارد. منم. باران اجزاست، هر کدام به رنگی و به سمتی. رنگ های روی بوم تنها به رنگ خودشان هستند. کلیت تصویر هرگز ساخته نمی شود. من بیرون ِ باران نیستم و سهم من از آن تنها قطره ها هستند. قطره هایی که از سر بخت از آن ِ سر و صورت خود کرده ام.
وقتی می گویم باران، زیر باران نیستم. تمام قطره ها را یک بارآن نام داده ام. بارانی که امشب بارید یکی بود: باران ِ سه شنبه شبِ تهران. من از آن قطره ها چه می دانم. من برایشان نامی ندارم.
آسمان لباسی از ابر به تن ندارد. آسمان تنها جای خالی ِ آسمان است.
به نام ِ باران نگاه می کنم و عدسی های وظیفه شناس عینکم آنچه را که نام ندارد برایم شکار می کنند. شاید رگی که این نام را به مغز می بَرَد پاره می شود... شاید خون می پاشد به شیشه های عینک...
شاید من دیگر نمی بینم.

No comments: