Sunday, January 08, 2006

ذهنم روشن بود: نه هیچ نمکی وجود داشت
و نه در مغزم هیچ خونی که بر اندیشه ام راه بندد
ایکور، گاوین بنتاک

کسی دقیقاً نمی دانست داستان برای او از صبح زود شروع شد یا از یک لحظه ی کاملاً معمولی دیگر بین روز. همه چیز را خوب به خاطر داشت و شاید برای همین کسی نمی توانست زمانش را بداند. او همه چیز را با هم و جداگانه به خاطر می آورد. می توانست به آنها با اسمشان، تصویر صورت ها و یا رنگ هایشان فکر کند. به خوبی می دانست یک چیز از کجا شروع می شود و از کجا دیگر نیست و به جایش خلأ است، یا چیز دیگری هست که خودش از آنجا تا جای دیگری امتداد دارد. اما چیزها در ذهن او چنان مرتب بودند که وقتی آنها را می دید از این که همان طوری هستند که باید باشند تعجب می کرد. وقتی آنها را نمی دید شگفت زده می شد که چرا آنها را نمی بیند و تعجب نمی کند. کسی نگفته بود که این ماجرا باید زمان شروعی داشته باشد که مثلاً یک روزی از هفته باشد و دیروزش که آن هم روزی از همان هفته یا هفته ی قبلش بوده به این چیزها فکر نمی کرده یا آنها را به خاطر نمی آورده است. اما او که خودش توی داستان بود، به طرز مبهمی حس می کرد که چیزها دیگر آن طوری که در ذهن او مرتبند نیستند. یا بوده اند و حالا از بین رفته اند یعنی آدم هایش مرده اند و غیر آدم هایش به جای دیگری منتقل شده اند. مثلاً جایشان با هم عوض شده یا ترتیبی داده اند که او آنها را با هم اشتباه بگیرد. نه این که این طور باشد، اما به نوعی حس می کرد که این طور بودن اصلاً غیر ممکن نیست. انگار در ذهن او همه چیز زیادی سر جای خودش بود. شاید برای همین بود که روی تکه کاغذی که از آن موقع جلویش گذاشته بود هیچ چیز نتوانسته بود بنویسد. شاید دوست داشت بمیرد اما تکلیف جهان را بعد از پایان داستان نمی دانست. مثلاً او حس خوابیدن داشت و دقیقاً می دانست خوابیدن یعنی چه. اما این که بخوابد واقعاً هم برایش مهم نبود. یا دوست داشت وانمود کند که خیره شدن به کاغذ و فکر کردن به تمام چیزهایی که از آن موقع داشت می کرد برایش حیاتی تر از خوابیدن است. اگر چیزی می نوشت و هر کلمه با دو تا پا از دل کاغذ بیرون می آمد و راه می افتاد می رفت چه می شد. در واقع همین را می خواست بداند. کسی باید سر او را با دو دست محکم نگه می داشت که اتفاقی چیزی برایش نیافتد. اگر فکرِ چیزی از یادش می رفت، خودِ آن چیز کجا می رفت؟ چه طور بدون حافظه ی او می توانست چیزی همان باشد که هست؟ انگار داستانی نوشته بود که حالا به حساس ترین نقطه ی آن رسیده بود و باید تا نوشتن بقیه اش زنده می ماند. خودش را در مقابل جمله های داستان مسئول می دانست. صفحه ی کاغذ همان طور سفید جلوی رویش بود و او نمی توانست کلمه ای از ذهن اش بیرون بکشد. فکر کرد باید خودش را از خواب و مرگ و فراموشی حفظ کند. او بسیار مهم بود. چقدر همه چیز ساده به نظر می رسید. انگار کره ی جهان شیشه ای بود و آبِ این شیشه حالا زلالِ زلال شده بود. شیشه ی نازکِ شکننده. از تلنگر می ترسید و وقتی قلم را روی کاغذ گذاشت فهمید که می خواهد خودش را محکم در آغوش بگیرد. دست هایش را دور خودش حلقه کرد و بعد کم کم در آغوش خودش مخفی شد.

No comments: