Monday, December 19, 2005

امروز هم مثل روزهای دیگر باید می گذشت. می خواهم نوشتن ِ این، امری معمولی و روزانه نباشد. شاید برای همین است که آن را با کلمه ی امروز شروع می کنم (چرا "این" بعد از تنها یک جمله "آن" شد؟) و بعد در جمله ی چهارم خیلی زود آن چه را که برای گفتن اش به صرافت نوشتن افتاده ام از یاد می برم. اینجا کسی هست که با من لج بازی می کند و جلوی دهانم را می گیرد. او در واقع با هر دوی ما لج می بازد. ما به او عادت داریم. عادت داریم از سر و کولمان بالا برود و مثل یک لرز مداوم، مثل یک تلنگر نا به جا برایمان تاس بریزد. این جمله ها را در امتداد تاس او به پایین می لغزم تا خوب فراموش کنی که این یک نامه است و مانند هر نامه ی دیگری برای فرستنده اش دلالتی به همراه دارد. فراموش اش کن دوست من. این را هم فراموش کن که من می خواهم قصدم را -که مانند هر قصد دیگری چیزی بیش از یک بردار جهت دار با لبه های تیز (لبه هایی شبیه به کلمه ی غرض) نیست- پنهان کنم. قصدِ خوب و بد معنا ندارد. این کلمه بی نیاز از صفت است. تمام این ها را برای اینکه بهتر فراموششان کنی خودم به یادت می آورم. از این یادآوری -صادقانه بگویم- قصدی ندارم مگر کشتن وقت، مگر کش دادن لذت این گفت وگوی یک سویه، و به تعویق انداختنِِ زمانِ بزرگ حرفی بزرگ.
امروز هم مثل روزهای دیگر هنگام پیاده روی اجباری روزانه، خودم را چند قدم جلوتر سوار دوچرخه می دیدم. تصویری که همیشه، در یک رکاب به هم زدن ناپدید می شود و من می بینم تنها هستم. تنها و خیانت دیده از سوی کسی که با پاهای من رکاب زنان دور می شود. همیشه همین می شود. خیانت دیدن از ریشه ی دیدن است. تنها یک لحظه دیدن. دیدن تویی که بیش از یک لحظه نمی توان دیدت. تویی که این همه درگیر موهایت هستی، و موهایت این قدر به هم تابیده اند که بینشان گیر کرده ای. من چه طور به صورت این هیدرای مخوف نگاه می کنم. چه طور بین این همه سر، یک لحظه نگاه را قاب می گیرم. تو خودت کجا هستی که من در قاب نگاهت می ماند و گریه می کند. آدم همیشه گریه می کند. او تمام نامه را گریه می کند و آدرس گیرنده را از یاد می برد (این را با ایمیل می توانم بفرستم یا با پیک؟). این را که می خوانی، انگار دست به سر بی مویم می کشی. با هم تنها می شویم. من با یک غریبه تنها می شوم و سرم روی دستش می ماند. حتا دستانت هم پر از مو هستند. من زیرشان طوری پنهان ام که هرگز نمی فهمی منم. یا نمی فهمی تو را می گویم. اما این تو هستی. این مار-موهای تو هستند که مار ا از هم مخفی نگاه می دارند.
روزی می رسد، که می فهمیم همه چیز همان طوری بوده که از پیش می دانسته ایم. گریه می کنیم و دیگر حوصله ی فکر کردن به دلالت های مخفی متن را نداریم. دیگر چیزی به جز همه چیز را نمی بینیم. اشک ها چیزی را تغییر نمی دهند. این باقی می ماند: آمدن برای دیدن ات. این در باقی ماندن اش می میرد. روزها می گذرند و هر روز میل به آمدن مثل هر روز، به نفع فردا می میرد. شوق دیدارِ آن لحظه ی کوتاه در چشمان ات، که یک روز دیگر نیست. و دیگر مات می شوی.
نام می شوی، نامه خوان!

پ.ن: آن گوجه فرنگی را یادت هست؟ ("خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند.") لبخند. نور. کادر بسته می شود.

No comments: