Monday, December 19, 2005

جذابیت روشنفکری
پارک نوشته ای برای نیچه
باید ببخشید دوست عزیز. من از نام شما استفاده می کنم. همان طور که از جمله ی دوستی که از بادکنکی می گفت که در دست بادکنک به دست هوشمندی که آن را باد می کرد، باد می شد و هم زمان بادکن و بادکنک را با هم تا یک ارتفاع بالا می برد. شما خودتان پرباد هستید و من که اینجا نشسته ام بیش از آن ها سردم است که نفسی داشته باشم برای فوت کردن در سوراخ شما. تنها نام تان را بی هیچ ادعایی می گذارم آن بالا و روی تاب می نشینم. به پای چپم اجازه می دهم که نقش اهرم را بازی کند و این هرم را بسازد: پای راستی که روی پای چپ، برگ کاغذ سفیدی که روی آن، و منی که بر فرازِ این همه می نشیند و تاکیدی بر نام خودش ندارد. تاب می خورم. محوطه بازی کودکان از صدقه سر نام شما زیر آفتاب می درخشد. این منم که شما را به این پارک آورده ام، اما باز این شمایید. هیچ جای این نوشته نامی از من نیست. حواستان باشد که بعد از شما همه ی ما داریم زیر امواج متلاطم مفهوم "ارجاع" غرق می شویم و حواسمان نیست. ما نگاه می کنیم تا فنا شویم. ما دیگر چیزی را نمی خوانیم، جلدِ کتاب های شما برایمان کافی ست. ظرفی نداریم برای ریختن مظروف. نیست می شویم تا مظروف نیز با ما در نیستی ِما حل شود. چیزی شبیه به جذابیتِ من برای دخترهای دیگر. یا شما برای من. از من بدشان می آید و همین که برایشان خطرناک هستم کافی ست. جذبِ من می شوند. برایشان حرف می زنم. سر تکان می دهند و خوب تصویرم را ضبط می کنند که بعد، جایی دیگر بتوانند بگویند: "سارتـِــر!". نام ها خودشان آن چه را که باید بگویند می گویند. چرا حرف بزنم. تمام هفته را با کتاب های شما و نوارچسب به سکوت فکر کرده ام. این برچسبی که بر دهانم زده ام، خود حرف می زند. برچسب ها را باید مخدوش کرد، باید رویشان برچسب زد. چرا از این تصویر مخدوش ِ قوز کرده بدشان می آید. چهره ای همیشه درهم، و همیشه با لبخندی پنهان. تحقیر جذاب است. جای آن مثل سیگار، گوشه ی لب است و لب ها چه وسوسه انگیزند. چهره ای که لب ندارد زیبا نیست. من ببر نیستم و هر زن زیبایی رگی از دیوانگی دارد را نمی فهمم. رگی ندارم، تنها مرگ زیبایی را می فهمم. هر بار مرده ی شما را روی سرسره می خوابانم. به پایین هلتان می دهم و زودتر از شما به زمین می رسم. چرا بچه ها به من نگاه نمی کنند. شاید من و بچه ها هر کدام در زمان متفاوتی در پارک هستیم. شاید من دیروز اینجا بوده ام.

آواره و سایه اش، پاره ی 111:
احتیاط در نقل قول آوردن.- نویسندگان جوان نمی دانند که بیان سنجیده و اندیشه ی نغز فقط در میان همانندان خود بارقه ای نغز و استثنایی دارد، و نقل قولی گزین شده می تواند یک صفحه ی تمام حتا تمامی یک کتاب را نابود کند، در حالی که به خوانند هش دار می دهد و گویی چنین بانگی بر او می زند: "بهوش باش، من یاقوتم و گرداگردم را سرب فراگرفته! سربِ بی رنگ و خفت انگیز." هر کلام و هر اندیشه می خواهد تنها در میان همگنان خود به سر برد: این است اخلاقِ سبکِ برگزیده!

No comments: