Sunday, December 18, 2005

مرگِ نور، مرگِ بینایی.
نمی فهممشان. خودشان را نگاه نمی کنند. سالم اند.
از خستگی خوشم نمی آید. خستگی به مرگ منجر نمی شود. هیچ ربطی به مرگ ندارد.
مرگ اتفاقی نیست.
آدم های سالم. آدم های بی مار. می دوند. حرف می زنند. از سکوت واهمه دارند. از صفر می گریزند.
اینجا هستم، زیر پنجره و نمی دانم چه وقتی از روز است و هر حرفی را که می نویسم و به حرف قبلی می چسبانم نگاه می کنم. زمان را شکار می کنم، بعد آن را رها می کنم. می رود و رفتنش حس نمی شود. با من آمدنش حس نمی شود. تنها به حرف ها و نقطه هایشان نگاه می کنم. در هر لحظه تنها به یک حرف. مثل حرف های آدم ها {پر حرف} نیستند، چیزی را پر نمی کنند. من می خواهد پر حذف شود. نگاه کننده خودش وجود دارد. هنگام نگاه کردن دهان او پر از حذف می شود. ما همیشه چند قدم عقب تر از خودمان راه می رویم.
نگاهش می کنم. من آنجاست: پشت به متن.

توضیح: این متن چند ماه بعد از بی حس نوشته شدن به س.اچ.مراد لو تقدیم شده است.

No comments: