Tuesday, November 15, 2005

در خانه های این اطراف کسی زندگی نمی کند. گاهی که اینجا می آیم، لبه این باغچه بدون درخت می نشینم و خیره می شوم به سایه خودم. اگر ظهر باشد، سایه ام زیر پاهایم له می شود. همیشه ظهر است. گاهی صدای پاشنه ی بلند کسی، زنی یا مردی، می آید که زنبیل به دست از پشت سرم می گذرد با این که انتهای کوچه، تنها دیوار است و در این خانه ها واقعاً کسی زندگی نمی کند. من سرم را وقتی بر می گردانم ببینم که مطمئن باشم او نگاهم را نمی بیند. من هیچ وقت از این مطمئن نیستم. می گذارم بگذرد و از خودم نمی پرسم به کجا می رود وقتی واقعاً توی هیچ کدام از این خانه ها بنی بشری زندگی نمی کند و مهم هم نیست. مهم سایه خودم است که وقتی راه می روم آن همه مواظبم پا رویش نگذارم. رو به رویش می نشینم و می دانم که چشم ندارد. بعد هر کاری که می خواهم می کنم. تاکید می کنم: من هر کاری را که می خواهم، اینجا می کنم؛ و به خودم می گویم می توانی هر کاری که می خواهی بکنی. بعد آرزو می کنم که یک پرنده هم داشتم که توی مشتم می گرفتم و به پرهایش دست می کشیدم. زیر شکمش را و ضربان قلبش را دست می کشیدم. پرنده ام لانه نمی خواست چون آن را توی دست نگه می داشتم. اگر دست هایم را لازم داشتم، پرََش می دادم برود. اینجا که می آیم، همیشه یک پر سفید کنار دیوار افتاده است. نمی دانم شاید هم پرَش داده ام.

No comments: