Friday, May 13, 2005

سه تا رنگ ازشون دارم. سبز، آبی، صورتی. دوس دارم به ایستونمشون روی میز. رو میزم شیشه س. شیشه ی دودی صاف صاف. هر چیزی رو می شه واستوند روش و می شه هر موقعی هم این کارو کرد. اصلاً مهم نیست که کجا گذاشته ی رفته ی و ساعتت به وقت کجا چند دقیقه مونده بوده به کِِی. برا من و این میزه مهم نیست. ما بازیمون رو می کنیم. دستمو می کشم رو سطح شیشه ای ش. دستم اون پایین با تعجب دستِ این بالامو نگاه می کنه دستِ اون پایین ام سیاهپوسته آخه. منم اون پایین سیاهپوستم یه سیاهپوست که فقط از کمر به بالاش قابل رویته اغلب. حتا عینکش ام سیاه س توی چشماش ام. همیشه بهش می گم بیا بیرون از تو میز. می گم من تنهام. وامیستم رو میز می گم من تنهام. وقتی که وامیستم پایین تنه داره اما من نمی تونم ببینم. می شینم که ببینم. می شینم می بینم نداره. چشماش معلوم نیست. چشم ام نداره. نوک انگشتامونو می زنیم به هم. مال من صورتی، مال اون قهوه ای. دوست داره. این تنها کاری نیست که دوست داره. دوست داره آرنجشو بچسبونه به آرنجم، شاهرگشو به شاهرگم...، من می بینم که خیلی بیچاره م. می بینم نمی تونم هی نگاش کنم و اون که اصلاً نمی تونه نگاه کنه و نمی تونه اگه بهش بگم بیا بیرون از تومیز. یه دفه خودشم بهم گفت که خیلی بیچاره س. من داشتم محکم می کوبیدم رو مشتش. گریه م گرفته بود. مشت می زد و من فرو می رفتم بیرون میز. می گفتم من تنهام نکن. می زد. محکم می کوبید زیر میز می گفت تنهاست. گریه می کرد. میز خیس می شد خیسی شو می دیدم نمی تونستم لمس کنم. پس چه جوری نوک انگشتامونو می زدیم بهم ؟ چه جوری می دیدم اش خیسی شو اگه نداشت چه جوری می دیدم؟ هیچ کدوم این سه تا، وقتی می ایستونمشون اون پایین کسی رو نمی بینن. اونم سه تا سیاهپوستو. اونا فقط می تونن مستقیم نگاه کنن. نمی تونن خم شن. باور می کنی؟ ساعتت به وقت کجا چند دقیقه وقت داشت؟ برا من مهمه... مهمه... من می تونم می تونم می تونم خم شم. من خم ام. همین حالاش هم.

No comments: