Sunday, May 15, 2005

دوباره می نشست کنج دیوار و همان کتاب را دست می گرفت. همان را هر دفعه از همان جا. همان جاش کجا بود؟ من کتاب را نخوانده بودم. کاش می خواندم. باید قبل از اینکه این بشود می خواندم اش. باید می فهمیدم چی توی آن کتاب هست که آن همه آن همه روز هر روز همان جا کنج دیوار نشسته بود و مگر زمین می گذاشت که من بردارم. کارش شده بود خواندن. کار من زیاد بود ولی اعتنایی نمی کرد. می خواند. من کنار در می ایستادم. جلو تر نمی رفتم. نگفته بود نیا اما خودم نمی رفتم. می رفتم که چه. اصلاً می شد جلو تر رفت که من نمی رفتم؟ گاهی فکر می کردم خواندن از یادم رفته حتا یادم نمی آید که خواندن چی هست. می ایستادم و چشم هایم را می بستم و فکر می کردم به اینکه کلمه ها چه شکلی بودند. حروف چاپی را تصور می کردم. نقطه ها و ویرگولها و باز هم نقطه ها. اسمشان هم یادم نبود. یا بود و نمی دانستم چه طور می خوانند. تصویر حروف مبهم می شد و جایش تصویر جلد کتاب می آمد و دست های دوخته شده اش به آن. باز به ذهنم فشار می آوردم و یادم نمی آمد. حرف هم نمی زد دیگر. می خواند می خواند می خواند و دیگر بلند نمی خواند و چشم هایش دیگر نمی دویدند دنبال کلمات و سطر های کتاب. فقط می دانستم که می خوانَد. همان جا را می خوانَد و هر دفعه همان جا بود که برمی گشت و دوباره می خواند. هر دفعه می رسید به همان جا. و این خواندن این همه طول می کشید و طول می کشید و خواندن از یاد من می رفت و همه چیز از یاد من می رفت. کنار در ایستادن از یادم می رفت. بسته بودن در از یادم می رفت. قفل بودن در و همه چیز. بعد طول می کشید و یادم می رفت که دارد می خواند. یادم می رفت که کنج دیوار نشسته و هی همان صفحه را باز کرده و دیگر نمی دانم که می خواند. یادم می رفت که دیگر نمی دانم اصلاً هست. یادم می رفت که دیگر یادم رفته...

No comments: