Friday, May 13, 2005

پس سوپرمارکت ها چه می فروشند؟

یک سوپرمارکت بزرگ است که می روم بالا بین قفسه ها گم می شوم. توی چشم می زنم. بالای قفسه ها راه می افتم می گویند برو برو اینجا نمان. من کنسرو ها را دوست دارم از این بالا. کنسرو خوراک بلدرچین خوراک سوسیس خوراک خوک. بردارم ببرم باید... باید؟
می گویی پایین و پول هر دو تا پ دارند.
من نمی توانم پ بدهم به خوراکی. گشنه اش نیست. پ را گشنه می گذارم. نه گشنه نه برایش آلیس خریده ام. قفسه ها تنگ اند ولی کنسرو ها کنسروها. من کنسرو نمی هستم نخواهم هست.
فلاش بک فلاش بک فلاش بک
اعترافی در کار نیست. من وقتی می گویم من خودم را انکار کرده ام. این تنها چیزی است که می توانم بگویم. تنها چیزی است که واقعاً چیزی نیست. تنها چیزی که نباید. می توانم بگویم تنها چیز. می توانم فکر کنم که تنها چیز. هنوز می توانم.

آن چه هست، نا-شونده است. هر چه شونده باشد، نیست است.
فردریش نیچ

No comments: