Sunday, May 22, 2005

تکیه داده ام به همان قفسه ی همیشگی ِ قسمت کتابهای تاریخی. یک نفر با سر خم کرده از آن طرف می آید و جلوم می ایستد. منتظر است سرم را از روی کتاب بلند کنم تا سلام کند. زیر چشمی دیده ام اش. اشتباه گرفته حتماً. نمی شناسم. حوصله ندارم سرم را بلند کنم. حوصله ندارم دوباره اشتباه گرفته شوم. آه خدا... . دستش را جلوم تکان می دهد. "پریسا!" به خودم زحمت می دهم سرم را بلند کنم. جوان خوش قیافه ای است. در نگاهم اثری از آشنایی نیست. فقط دارم وراندازش می کنم. "اینجا چی کار می کنی؟" من اینجا هر کاری بخواهم می کنم. چرا باید جوابش را بدهم. "حواست کجاست؟" ببین آقای محترم. من پریسا نیستم. ولی الان واقعاً نمی توانم این را برایت توضیح بدهم.هزار دفعه این مسئله تکرار شده. دوستِ پریسا ست ولی به من معرفی اش نکرده. مرا هم که هیچ وقت معرفی نمی کند. از من بیزار است. من هم هستم. بیزار از خودش. بیزار از دوست هاش.

No comments: