Tuesday, May 17, 2005

سرانجام! شانتال بازگشت و در جهت ژان مارک به راه افتاد. چنین به نظر می رسید که او را دیده است. ژان مارک با خوشحالی تمام، دستش را بالا برد. اما شانتال توجهی به او نداشت و دوباره ایستاد، در حالی که با نگاه خود خط طویل دریا را، که نوازشگر ماسه ها بود، دنبال می کرد.
اکنون که نیمرخ زن دیده می شد، ژان مارک مشاهده کرد که آنچه به نظر او طره گیسو آمده بود شال گردنی پیچیده به دور سر است. زنی که او شانتال پنداشته بود به تدریج که نزدیک می شد (با گامی که شتابش به ناگاه رو به کاهش می نهاد)، زشت و، به گونه ای مسخره ، موجودی دیگر می گردید.
-هویت، میلان کوندرا

پ.ن. اما این کتاب اونقدر قدیمی اه که بهش عطر زده م. عطر آن موقع ِ پدر.

No comments: