Thursday, May 05, 2005

خواب دیدم دارند از ایران می روند. می رفتند ارمنستان. تمام مدتی که دوست بودیم نمی دانستم که ارمنی اند. خودش توی خوابم نبود. خواهرش بود و مامان اش. آمده بودند خداحافظی کنند. احساس می کردم باید به مامان اش بگویم مادام. نپرسیدم خودش کجاست. خودم کجا بودم مگر. از مادام پرسیدم زندگی در ارمنستان راضی شان می کند؟ شال بافتنی سیاه سرش بود. گفت یک فیلم ارمنی دیده اند و به خاطر همان فیلم می روند. گویا فیلم بی نظیری بوده. من خونسرد بودم. بهم اهانت شده بود ولی می دانستم رفتن برایش بهتر است با این وضع اینجا و این طوری که من جرات نداشتم ازش بپرسم ناراحت شده یا چی. من می گذاشتم برود. با این حال این که دلیل نمی شود مادام، خب هر کشوری اقلاً یک فیلم خوب ساخته. مادام خندید و چین های صورتش باز هم بیشتر شدند. من و آیدا گذاشتیم دنبال هم. آیدا قد بلند است. می خندد. مثل خواهرش نه ولی می خندد. می گذارد دنبال آدم. صبح که بیدار شدم دیدم یادمان رفته سنجاق هایمان را به هم پس بدهیم. دیشب گیره ی آیدا را گذاشته ام لبه کتابخانه به جای مال خودم.

No comments: