Wednesday, May 04, 2005

عصر پنجشنبه نیست. صبح چهارشنبه ست. من دارم خیابان ولیعصر را پیاده به سمت پایین گز می کنم. من دنبال یک سوژه هستم. در واقع یک ابژه. سوژه خودم هستم کس دیگری نیست. من کسی هستم که به تازگی به زیبایی صبح روزهای بهاری پی برده و می خواهد همان طور قدم زنان با دست هایی که از پشت به هم قلاب کرده راه برود. انگیزه ی این پیاده روی برای کسی مشخص نیست. خودم یک انگیزه انتخاب می کنم. انگیزه ی قدم زدن ِ جانوری گرسنه در پشت سرم. انگار بخواهد به من برسد و من نخواهم. بخواهد بایستم و من نخواهم. بخواهم بخواهد بیاید و تا آخر دنبالم بیاید. تند نمی روم. حتا سه تا دکه ی روزنامه فروشی را نگاه می کنم. مجله ها را می خوانم. عصر پنجشنبه اسم یک مجله است اگر نمی دانید. صبح چهارشنبه اسم هیچ مجله ای نیست. من از هیچ مجله ای خوشم نمی آید. دوست دارم مجله ها را بخرم. حاضر نیستم را با خودم ببرمشان خانه. من می دانم که اگر با تاکسی برگشته باشم، حالا پشت پیانو، حالا لیوان چای کنار دستم حالا کتاب روی پام باید باشد. می دانم که اگر با تاکسی برگشته باشم، کسی پشت سرم راه نمی رود. کسی در یک صبح بهاری در یک صبح بهاری زیبا به دکه ی روزنامه فروشی نمی رود. صاحب دکه مرا مثل یک پشه ی مزاحم دک می کند. من فقط ابژه هستم. اطاعت می کنم. دلخور می شوم. پشیمان می شوم. چرا پول مجله هایی که خوانده ام نمی دهم. چرا تن می دهم به ابژه شدن. تاکسی ها هنوز به خانه ی ما می روند. جانور گرسنه پیدایش نیست. پاهایم درد می کنند. تقریباً ظهر است.
پ.ن. باید تند می آمدم. جانورم را کسل کردم. اه!

No comments: