Saturday, January 08, 2011

صبح است

پشت ِ پنجره
تا زانو فرو رفته ایم
در برف

وقتی که این سو هنوز
تا چانه غرق ِ خواب ایم

3 comments:

Ahmad said...

تقارن جالبی بود، شب داشتم مطلبی را در مورد یک روز برفی و سرد می نوشتم و خبر از بیرون نداشتم که، همان دم، برف فرو می بارد! همین که نوشتارم را روی وبلاگ گذاشتم، دم دمای صبح خوابم برد و تا عصر در خواب بودم. عصری یکی از دوستان، پیش ام و آمد و خبر از بیرون داد که: عجب! تو چنین در بی خبری «از سرمای برون»، در باره ی سرما چنین می نگاری! شبِ روزِ بعد، وب گردی ها را که شروع کردم، به تصویر شما برخوردم:
صبح است

پشت ِ پنجره
تا زانو فرو رفته ایم
در برف

وقتی که این سو هنوز
تا چانه غرق ِ خواب ایم

که من تا «صبح» بیدار بودم و بی خبر از برفِ «پشت پنجره»، در درون «تا زانو در برف فرو رفته» بودم و «صبح» که شده بود، «تا چانه غرق خواب» شده بودم. دیدنِ تصویر برساخته از واژگان تان مرا ذوق زده کرد

پ said...

:)

Anonymous said...

شعرت رو دوست دارم...