«با همه ی دشواری های این داستان، با وجود ِ زحمت ها، تردید ها، نومیدی ها، و برخلاف ِ وسوسه های ناگهانی برای تمام کردن ِ ماجرا، من بی وقفه در درون خود عشق را، چونان یک ارزش، تأیید می کنم. در جواب ِ تمام ِ استدلال ها یی که نظام های مختلف برای افسون زدایی، محدود، کم رنگ، و به کل بی اعتبار کردن ِ عشق اقامه می کنند، من هم چنان پا بر زمین می کوبم که: «می دانم، می دانم، ولی با این همه هنوز ...» من این بی ارج کردن ها را به یک اخلاق تاریک اندیش نسبت می دهم، به یک جور واقع گرایی ِ ساختگی، که در مقابل اش واقعیت ِ ارزش را عَلـَم می کنم: من در مقابل ِ هر آن چه که در عشق «جواب نمی دهد»، تأییـد ِ آن چه که ارزنده است را قرار می دهم. این سرسختی صدای اعتراض ِ عشق است: به ازای هر یک از بی شمار دلایل ِ موجه برای عشق ورزیدن به گونه ای دیگر، عشق ورزیدن به صورتی بهتر، عشق ورزیدن بدون عاشق بودن و مانند آن، ندای سرسختی به پا می خیزد که کمی ديرتر می پاید: ندای عاشق ِ مهارناپذیر.»
--رولان بارت، سخن عاشق
بله. عاشق، اگرچه رنجور و دل خسته و ناکام است، اما به شما اجازه نمی دهد ارزش ِ عشق اش را زیر سؤال ببرید. دو پا را در یک کفش کرده است که هر خیانتی هم روا باشد، از تن درآوردن ِ جامه ی عشق به هیچ وجه ممکن نیست. نه که بگوید نمی توانم، می گوید نمی خواهم. واقعاً چرا؟ این اتاق تنگ و تاریک چه دارد که عاشق از آن بیرون نمی آید؟ آیا تا به حال سعی کرده است از آن بیرون بیاید؟ منظورم سعی کردن های پنهانی اش برای یکی دو ساعت فراموش کردن ِ معشوق نیست. فراموش کردن ِ معشوق با کنار گذاشتن ِ عشق فرق می کند. در فراموشی، شاید فراموش کنی که به او فکر کنی یا به او عشق بورزی. اما کناره گرفتن از عشق مستلزم فراموش کردن ِ چیزی یا کسی نیست. نیازی به ندیدن و حرف نزدن با معشوق ندارد. عاشق اگر عشق را کنار بگذارد، معشوق را بیرون از هاله ی عشق اش ملاقات می کند. نه آن طور که همیشه می دید اش، بل که روی زمین.
در این چرا مانده ام. این که چه طور کسی که خودش را سکولار قلمداد می کند و از تقدس گرایی بیزار است هنوز می تواند به لباس عشق در آید. خداپرستی ِ خداباوران - این موجودات ِ مرموز- هم آیا از جنس عاشق بودن ِ من و شما ست؟ مسئله ای است که از پایبند نبودن به آن ناتوان اند؟ اگر این طور باشد که باور و اعتقاد شان امری نیست که با چیزی از جنس بحث و استدلال فرو بریزد. یا شاید کاملاً برعکس، عشق من و شما هم ممکن است با بحث و استدلال سرد شود. هر چه باشد عشق هم، سوای ابعاد ِ گوناگون دیگرش، در بطن خود شامل یک باور ِ ایمانی ست به چیزی شبیه به این که عشق «وجود دارد». یا (اگر عاشق واقع گرایی افلاطونی را مشکل می یابد!) باور به این که به هرحال این تجربه ای که در افراد مختلف کم و بیش مشابه است و عشق اش می نامیم یک تحفه ای دارد که در جای دیگری یافت نمی شود. یک جور ویژه گی، ارزش، زیبایی، یا قداست، که برای زندگی در این جهان ِ زمخت و خالی ضروری است. بله.. این جمله ی آخر عجیب یادآور ِ همان استدلال ِ آشنای هنوزخداباوران ِ پراگماتیست ِ جهان مدرن است (جهانی که به واقع زمخت و خالی هم هست).
این ویژه گی و زیبایی و ارزش را اما ظاهراً کسی نمی داند که از کجا آمده اند. اگر می شد این ها را به معادلات معمول سود و زیان یا مشتقات مرتبه ی چندم شان ترجمه کرد که اسم ِ موضوع ِ سخن عشق نبود. اما این که نمی شود آن ها را به معادلات معمول فرو کاست هم به خودی خود نباید چیزی (مگر همان ویژه گی) به آن ها بیفزاید. یعنی این که فرو- کاسته نمی شود را نباید به معنای تحت الفظی اش گرفت. دلیلی ندارد فکر کنیم که عشق فرا- تر از این معادلات است، یا زمختی اش از آن ها کم تر است.
اصلاً شاید برعکس باید انتظار داشت که دقیقاً فردی که در مورد وجود خدا سکولار است خودش را به دست عشق بسپرد. شاید این کنار گذاشتن ِ هم زمان ِ هر دو باور است که سخت است. این تهی شدن ِ ناگزیر ِ زندگی از معنا. معنا؟ چرایش را نمی دانم اما انگار هر چیزی که فارغ از معادلات سود و زیان برای آدمی عزیز باشد معنا دار می شود و معنا دار می کند. همان طور که خدا برای خداباوران با تِلوس و غایت بودن اش معنا بخشی می کند، معشوق هم با محبوب و مطلوب بودن اش جهان عاشق را رنگی دیگر می زند.
این دو "معنا" اما به غیر از این که خارج از نظام سود و زیان قرار می گیرند، شباهت دیگری هم دارند. هر دو شان به نوعی هم جبری هستند و هم جزمی. با هیچ کدام نه انتخابی در کار است و نه جایی برای شک و تردید باقی می ماند. تقدس ِ خدا را اگر باور کردی دیگر پرستیدن و نپرستیدن اش دست ِ تو نیست. یعنی اساساً هر کسی بنا به فطرت و طبیعت اش رو به سوی غایت خویش دارد و لاغیر. عشق هم که تکلیف اش روشن است. نه با سعی و اراده می توان عاشق شد و نه می توان به خواست خود از آن دست کشید. انگار حتی نمی توان "خواست" از آن دست کشید. مگر شاید وقتی که آن باور ِ ایمانی ِ مرموز به وجود و ارزش و مرتبه ی والای عشق پایین بیافتد و بشکند. شاید آن وقت است که انسان ِ حقیقتاً سکولار می تواند در پی ِ معنا دهنده ی دیگری برای زندگی اش بر آید. معنا دهنده ای که شاید آن هم به جز "ویژه گی" و تفاوت با نظام سود و زیان چیزی برای نازیدن به خود نداشته باشد، اما شاید دست کم بتوان امید داشت که این بار معنایی که به زندگی می دهد معنایی جبری و جزمی نباشد.
--رولان بارت، سخن عاشق
بله. عاشق، اگرچه رنجور و دل خسته و ناکام است، اما به شما اجازه نمی دهد ارزش ِ عشق اش را زیر سؤال ببرید. دو پا را در یک کفش کرده است که هر خیانتی هم روا باشد، از تن درآوردن ِ جامه ی عشق به هیچ وجه ممکن نیست. نه که بگوید نمی توانم، می گوید نمی خواهم. واقعاً چرا؟ این اتاق تنگ و تاریک چه دارد که عاشق از آن بیرون نمی آید؟ آیا تا به حال سعی کرده است از آن بیرون بیاید؟ منظورم سعی کردن های پنهانی اش برای یکی دو ساعت فراموش کردن ِ معشوق نیست. فراموش کردن ِ معشوق با کنار گذاشتن ِ عشق فرق می کند. در فراموشی، شاید فراموش کنی که به او فکر کنی یا به او عشق بورزی. اما کناره گرفتن از عشق مستلزم فراموش کردن ِ چیزی یا کسی نیست. نیازی به ندیدن و حرف نزدن با معشوق ندارد. عاشق اگر عشق را کنار بگذارد، معشوق را بیرون از هاله ی عشق اش ملاقات می کند. نه آن طور که همیشه می دید اش، بل که روی زمین.
در این چرا مانده ام. این که چه طور کسی که خودش را سکولار قلمداد می کند و از تقدس گرایی بیزار است هنوز می تواند به لباس عشق در آید. خداپرستی ِ خداباوران - این موجودات ِ مرموز- هم آیا از جنس عاشق بودن ِ من و شما ست؟ مسئله ای است که از پایبند نبودن به آن ناتوان اند؟ اگر این طور باشد که باور و اعتقاد شان امری نیست که با چیزی از جنس بحث و استدلال فرو بریزد. یا شاید کاملاً برعکس، عشق من و شما هم ممکن است با بحث و استدلال سرد شود. هر چه باشد عشق هم، سوای ابعاد ِ گوناگون دیگرش، در بطن خود شامل یک باور ِ ایمانی ست به چیزی شبیه به این که عشق «وجود دارد». یا (اگر عاشق واقع گرایی افلاطونی را مشکل می یابد!) باور به این که به هرحال این تجربه ای که در افراد مختلف کم و بیش مشابه است و عشق اش می نامیم یک تحفه ای دارد که در جای دیگری یافت نمی شود. یک جور ویژه گی، ارزش، زیبایی، یا قداست، که برای زندگی در این جهان ِ زمخت و خالی ضروری است. بله.. این جمله ی آخر عجیب یادآور ِ همان استدلال ِ آشنای هنوزخداباوران ِ پراگماتیست ِ جهان مدرن است (جهانی که به واقع زمخت و خالی هم هست).
این ویژه گی و زیبایی و ارزش را اما ظاهراً کسی نمی داند که از کجا آمده اند. اگر می شد این ها را به معادلات معمول سود و زیان یا مشتقات مرتبه ی چندم شان ترجمه کرد که اسم ِ موضوع ِ سخن عشق نبود. اما این که نمی شود آن ها را به معادلات معمول فرو کاست هم به خودی خود نباید چیزی (مگر همان ویژه گی) به آن ها بیفزاید. یعنی این که فرو- کاسته نمی شود را نباید به معنای تحت الفظی اش گرفت. دلیلی ندارد فکر کنیم که عشق فرا- تر از این معادلات است، یا زمختی اش از آن ها کم تر است.
اصلاً شاید برعکس باید انتظار داشت که دقیقاً فردی که در مورد وجود خدا سکولار است خودش را به دست عشق بسپرد. شاید این کنار گذاشتن ِ هم زمان ِ هر دو باور است که سخت است. این تهی شدن ِ ناگزیر ِ زندگی از معنا. معنا؟ چرایش را نمی دانم اما انگار هر چیزی که فارغ از معادلات سود و زیان برای آدمی عزیز باشد معنا دار می شود و معنا دار می کند. همان طور که خدا برای خداباوران با تِلوس و غایت بودن اش معنا بخشی می کند، معشوق هم با محبوب و مطلوب بودن اش جهان عاشق را رنگی دیگر می زند.
این دو "معنا" اما به غیر از این که خارج از نظام سود و زیان قرار می گیرند، شباهت دیگری هم دارند. هر دو شان به نوعی هم جبری هستند و هم جزمی. با هیچ کدام نه انتخابی در کار است و نه جایی برای شک و تردید باقی می ماند. تقدس ِ خدا را اگر باور کردی دیگر پرستیدن و نپرستیدن اش دست ِ تو نیست. یعنی اساساً هر کسی بنا به فطرت و طبیعت اش رو به سوی غایت خویش دارد و لاغیر. عشق هم که تکلیف اش روشن است. نه با سعی و اراده می توان عاشق شد و نه می توان به خواست خود از آن دست کشید. انگار حتی نمی توان "خواست" از آن دست کشید. مگر شاید وقتی که آن باور ِ ایمانی ِ مرموز به وجود و ارزش و مرتبه ی والای عشق پایین بیافتد و بشکند. شاید آن وقت است که انسان ِ حقیقتاً سکولار می تواند در پی ِ معنا دهنده ی دیگری برای زندگی اش بر آید. معنا دهنده ای که شاید آن هم به جز "ویژه گی" و تفاوت با نظام سود و زیان چیزی برای نازیدن به خود نداشته باشد، اما شاید دست کم بتوان امید داشت که این بار معنایی که به زندگی می دهد معنایی جبری و جزمی نباشد.
5 comments:
من یک کامنت مفصل گداشتم که این بلاگر ابله قاطی کرد و پابلیش نشد. الان هم حوصله ندارم دوباره بنویسم. باشه برای بعد
احتمالاً معنای اصطلاح ِسکولار را نمیدانید. سکولار بودن و عاشقشدن هیچ منافاتی با هم ندارند. سکولاربودن به معنی جداکردن نهاد ِدین از تعیینگرهاییست که بخش ِعمومی و بخش ِدولت را متأثر میکنند. وقتی از امر ِسکولار حرف می زنیم تمرکز بر روی شکل ِنهادین یا سازمانی ِدین است که در شکلبندی ِاجتماعی تا درجهی زیادی میتواند به بازتولید ِسلطه بیانجامد، نه دین به مثابهی عقیده و ایمان. عشق اساساً نهاد-پذیر نیست. به این معنا که عشق، برخلاف ِایمان به خدا، بههیچ روی نمیتواند باردار ِوضعیتهای مادی ِویژهای باشد که پتانسیل ِتبدیلشدن به نظمی قهری را دارند. شاید چون عشق سترون است؛ سیاهچالهای که از گردش ِسریع و سیارهوار ِپارههای میل پدید آمده و کل ِانرژی ِسوژه را در خود میکشد. زیبایی ِعشق، در همین امحای سوژهمندی نهفته است، چیزی که دنیای عشق را به باشگاهی روشن برای ِعاشق و تاریکگاهی برای ناظر بدل میکند.
همانطور که برای نمونه در کار ِبارت خواندهاید، دربارهی عشق اتفاقاً میتوان دلیلآوری کرد و اندیشید؛ اما اگر دلیلآوری را صرفاً در فضای ِبرهان و منطق معنا کنید صدالبته که عشق فاقد ِویژهگی ِامر ِاندیشیدنیست. این تلقی بهلحاظ ِهستیشناختی ازاساس غلط است. چون بسیاری از اندیشیدنیها اساساً ابژکتیوشدنی نیستند و نمیتوانند موضوع ِشناسایی ِدانش ِمرکزیتیافته (علم/منطق) باشند – این بحث ِخوبیست که درسهای معرفتشناسانهی آموزندهای میتواند داشته باشد.
تلقی ِشما از جزمیت ِعشق بسیار تأسفانگیز است و معیار و میزان دانستن ِنظام ِسودوزیان و معناکردن ِوضعیت ِانتولوژیک ِچیزها برپایهی آن تأسفانگیزتر. در چنین جهانبینیای، امیدی که از آن حرف زدید محتوم به نومیدی است.
To Nusquam:
یک. خدمت شما عرض شود که سکولار و سکولاریسم دو اصطلاح جداگانه هستند. اینی که شما توضیح دادید سکولاریسم است، که البته همین هم از کلمه ی سکولار گرفته شده که معنای عام تری دارد. سکولار در زبان انگلیسی مقابل ِ سِیکرِد و به معنای این-جهانی و غیر قدسی است (حالا امر مقدس چه دین باشد چه عرفان چه بنا به ادعای من عشق برای عاشق). گرچه قابل درک است که مخاطب ِ فارسی زبان سکولار را با آن معنای ویژه ای که شما گفتید اشتباه بگیرد، اما باز هم برای منظور ِ این متن کلمه ای بهتر از خود سکولار پیدا نکردم. یعنی معادل فارسی اش را نمی دانم.
دو. بله، "درباره ی" عشق می توان دلیل آوری کرد و اندیشید، حتی در فضای برهان و منطق (گرچه موجب تأسف بعضی می شود). آن چیزی که نمی شود این است که فرد ِ عاشق باورش به ارزشمندی ِ عشق را (حالا با هر میزان و معیاری) زیر سوال ببرد و عاشق بودن یا نبودن اش را خودش انتخاب کند. در این معناست که می گویم عشق جبری و جزمی است. این که در عشق هم مثل دین اصلی جزمی هست که از پرسش و نقد مبرّا ست.
سه. من نظام سود و زیان را "معیار" ندانسته ام. تنها گفته ام صرف ِ نقض کردن ِ نظام سود و زیان هم معیار ِ ارزش و زیبایی نیست. شما هم نه دلیلی آورده اید که هست، نه غیر از ابراز تأسف چیزی در این راستا گفته اید که منظورتان را روشن کند.
چهار. من شخصاً از این همه تأسف شما بسیار متأسف شدم. خوب می دانید که به شنیدن ِ این جور "نقد" علاقه ای ندارم.
عمدتاً صورت ِصفتی ِترمها را در ادبیات ِتاریخی-سیاسی با توجه به مشتقاتشان تعریف میکنند. برای مثال، نمیتوان امر ِمدرن را تعریف کرد بی آن که درک ِحداقلی از مدرنیسم (جنبشهای فرهنگی-هنری) و مدرنیته (شکلیابی ِنهادهای جدید) داشت. امر ِسکولار اساساً با توجه به سکولاریته (سازمانیابی ِحکمرانی برپایهی جدایی ِدین از سیاست) و سکولاریسم (شکل ِذهنی-فرهنگیای که چنین سازمانیابیای را در عرصههای مختلف تأیید و نثبیت میکند) معنا میشود – توجه کنید که امری که دفع میشود سنخی دینی دارد، به این معنا که سکولاریته در تقابل با هر امر ِایمانی و معنوی تعریف نمیشود بلکه با امر ِدینی، که ناگزیر نهادساز است و مؤثر در عرصهی نمادین ِحیات ِاجتماعی، سروکله میزند. این که شما این معنا را با معنای ِواژههای دیگری مثل ِ"الحاد"، "ماتریالیسم" یا "شکاکیت" یا هر چیز ِدیگری که بیشتر به مضمون ِمتنتان میخورد جابهجا گرفتهاید، تقصیر مستقیماً متوجه ِشماست. در غیر ِاینصورت منظور ِشما از به پیش کشیدن ِجایگاه ِفرد ِسکولار در متن بهکلی مبهم است.
"تعیین ِعاشقبودن و نبودن از جانب ِشخص" هم تعبیر ِشگفتانگیزیست. چیز ِزیادی در این باره نمیتوان گفت؛ جز این که، اگر واقعاً به این باور دارید که ناجزمیبودن ِعشق به این است که "فرد عاشقیت را خود انتخاب کند"، دایرهی محدودی برای گفتمان ِعاشقانه تعریف کردید که در آن "من" هیولاییست که در مورد ِفعل ِعاشقشدن (که فعلی متعدی است) فاعلیت ِتام دارد. تأسف ِمن از همین باور به فاعلیت/من/تأثیر/انتخاب در عشق است. آیرونیکتر بگویم، تأسف ِمن از این است که بارت در چنین فضایی خوانده میشود.
متأسفانه نحوهی استدلال ِشما که به سنت ِتحلیلی پایبندید از نظر ِتحلیلی بسیار ضعیف است. این که گفتهاید صرف ِنقض ِنظم ِسودوزیان نمیتواند معیار ِارزش و زیبایی باشد درست است ولی این هیچ ربطی به جزمیت ِایدهای که اساساً در نفی ِچنان نظمی محقق میشود، ندارد. ازقضا عرصهی عشق از معدود عرصههای انسانیایست که غور در آن نشان میدهد که معیارهای ارزشمندی و زیبایی تماماً به چنگ ِمفهوم درنمیآیند؛ به عبارت ِدیگر "هیچچیز نمیتواند به تنهایی معیار ِارزش و زیبایی باشد". به هر حال، فراقت از سودوزیان یکی از شروط ِضروری (و نه کافی) امر ِزیباست و بهویژه در روزگار ِما تأکید بر این وجهه ِمنفی از امر ِزیباست که میتواند زایندهی حیات ِاجتماعی و امید باشد.
گمان میکنم، شما هم مثل ِاکثر ما ایرانیها نظرات ِنرم و صورتی و دوستانه را خوشتر میدارید، و سریعاً در برابر ِضرب ِیک نظر یا لحن موضع میگیرید و میخواهید حقیت ِشخصی را اعاده کنید. وبلاگ است و عرصهای برای خندیدن و گریستن میدانم. من آنقدر به نوشتهی شما احترام میگذارم که به تأسف ِشما کاری نداشته باشم اما در هر صورت شاید تقصیر بهکلی از جانب ِمن بوده که به اینجا سر زدم.
پایدار باشید
پنج. در این که صورت ِ صفتی ِ اصطلاح سکولار در ادبیات سیاسی به معنای سیاست یا قدرت ِ دین-زدوده به کار می رود بحثی نیست. حرف این است که این اصطلاح در زمینه های گوناگونِ دیگر به معنایی عام تر از آن هم به کار می رود. باز هم می گویم، صفت ِ سکولار مقابل ِ سِیکرِد (به معنای مقدّس) است و حتی در لفظ روزمره هم به معنای این-جهانی و غیر قدسی به کار می رود. و خیر، همان طور که امر ِ تقدس-زدایی شده ضرورتاً سیاست و حکومت نیست، امر دفع شده هم ضرورتاً نهاد دین نیست. هر دوی این ها و همین طور این که آیا قداست ِ دفع شده ضرورتاً نهادساز است (یا علت ِ دفع کردن اش نهادساز بودن اش است) به بستر و زمینه ای که کلمه در آن استفاده شده بر می گردد. اگر کسی در زمینه ای سکولار باشد، نگرش اش به آن مسئله تقدس-زدوده و به اصطلاح زمینی است. این اسم اش نه الحاد است، نه ماتریالیسم، و نه شکاکیت، که این هر سه به موضوع و موضع ِ بنده کاملاً بی ربط اند. هر چند که یک جهان بینی و هستی شناسی ِ سکولار احتمالاً به خداناباوری و همچنین ماتریالیسم منجر می شود، اما واضح است که نگرش ِ تقدس-زدا داشتن و خداناباور بودن با هم مترادف نیستند. این که در متن ِ این نوشته کلمات ِ سکولار و خداناباور نزدیک به هم آمده اند دلیل نمی شود که فکر کنید معنای یکسانی از هر دو مراد شده.
شش. ناجزمی بودن ِ هر چیزی -عشق یا غیر ِ عشق- به این است که بتوان آن را به چالش کشید و زیر سوال اش برد. حال ممکن است عشق ِ غیر جزمی اصلاً وجود نداشته باشد یا بی معنی باشد (که من هم فکر می کنم همین طور باشد). این نوشته قصد ندارد بگوید بیایید از این به بعد سعی کنیم عشق غیر جزمی بنا کنیم یا عاشق بودن و نبودن مان را خودمان انتخاب کنیم. ممکن است چنین عاملیت و انتخابی با اساس عشق در تناقض باشد. ممکن است جزمی نبودن به کل ما را از شهر و دیار عشق تبعید و گفتمان ِ عاشقانه را به کل تعطیل (و نه فقط تحدید) کند. اما این نوشته به وضوح به ادبیات عاشقانه تعلق ندارد و در پی پرورش گفتمان عاشقانه نیست که حالا بخواهد دغدغه ی محدود شدن گفتمان عاشقانه را داشته باشد. در واقع کاملاً برعکس، بیرون گفتمان ِ عاشقانه ایستاده است و سعی دارد نقد اش کند. اشاره به جزمی بودن ِ دین هم ممکن است دایره ی گفتمان دینی را محدود کند. ولی چیزی که بدیهی است این است که محدود کردن ِ گفتمان دینی به خودی ِ خود دلیلی برای "شگفت انگیز" یا "تأسف انگیز" خواندن ِ اشاره به جزمیت ِ دین نیست.
هفت. بله، نقض ِ نظام ِ سود و زیان ربطی به جزمی بودن ِ عشق ندارد. این که واضح است. دقت کنید که در متن هم این دو به هم ربط داده نشده اند:
«این دو "معنا" اما به غیر از این که خارج از نظام سود و زیان قرار می گیرند، شباهت دیگری هم دارند. هر دو شان به نوعی هم جبری هستند و هم جزمی.»
جزمی بودن ِ عشق به این است که نه فقط با معیار ِ سود و زیان، بل که با هیچ معیار و میزان دیگری هم نمی توان زیر سوال اش برد. که اگر زیر سوال اش ببرید و برایش دلیل بیاورید، دیگر عشق نیست
Post a Comment