برایم عجیب است که چه طور گفت و گویی که بین دو نفر، آرام و بدون پرخاش هیستریک نسبت به لبه های تیز و حفره های عمیق بحث جریان می یابد، با اضافه شدن نفر سوم و چهارم فرو می ریزد و تبدیل به مونولوگی مستبد می شود. مونولوگی که اقلیت را در منگنه ی نفی و استهزا سرکوب می کند و با نرمی و مهارت خاصی به او یاد می دهد که اگر بخواهد مخالف خوانی کند، جای او میان جمع نیست. در چنگال ِ این استبداد، موضوع ِ بحث چیزی جز پس-زمینه و حاشیه نمی تواند باشد. موضوعی پیش پا افتاده که همه آن را می دانند و در مورد آن اتفاق نظر دارند. آن چه که به جای موضوع ِ بحث هسته ی اصلی ِ گپ و گفت را تشکیل می دهد، یک نمایش است. نمایشی برای اثبات وفاداری نسبت به حقیقتی بدیهی و تردیدناپذیر و ابراز برائت و بیزاری از آنانی که متاسفانه از درک آن عاجزند. اینجا حرکات دست و سر و چشم و ابرو اهمیت دارند. بالا بردن صدا و کج کردن دهان حیاتی هستند. (آه! قرار نیست الان بحث "فلسفی" کنیم! هر بچه ای هم "می داند" که گوش دادن به موسیقی ِ جدی مناسب چنین روزی که می خواهیم جشن بگیریم و شاد باشیم نیست!)
جالب اینجاست که هر چه جمع صمیمی تر و اعضای آن نسبت به هم گرم تر باشند، این استبداد راحت تر و طبیعی تر شکل می گیرد. غریبه ها باملاحظه ترند. دقیقاً از آن رو که یکدیگر را نمی شناسند، نسبت به هم مؤدب و محتاط اند. به هم نگاه می کنند و سعی می کنند اول طرفشان را بشناسند و از موضع اش سر در بیاورند. اگر احساس کنند که ممکن است در زمینه ای هم-نظر باشند، با لبخند به هم علامت می دهند و منتظر علامت ِ نفر ِ بعد می مانند. کم کم از آن حرف می زنند و پایشان را جلو تر می گذارند. هر چه زیر پایشان محکم تر می شود، هر چه بیشتر مطمئن می شوند، قلبشان تند تر می زند و صدایشان بلند تر می شود... تا وقتی که هیجان بر جمع حاکم می شود و دیگر آن چه که بر زبان جاری می شود حکم حقیقت مطلق را پیدا می کند. این هیجان زیباست. این حقیقت، حقیقتی نو و هم-ساخته است. حقیقتی که می توانست شکل نگیرد. حقیقتی که برای رسیدن به آن مسیری طی شده و بحثی درگرفته است.
مشکل وقتی است که اتفاق ِ نظر از قبل، حتی جایی بدون دخالت ِ اعضای جمع، حاصل شده و آن چه که برای بحث و گفت و گو باقی مانده چیزی جز مازاد ِ هیجانی بی تأمل و پرخاشگر نیست. وقتی بحثی از هیجان آغاز می شود، به خاطر مومنتوم بالایی که از قبل دارد، قادر نیست اقلیتی را که با جمع هم-نظر نیست بر خود سوار کند و با صدای بلندش صدای اعتراض او را خفه می کند – البته اگر اصلاً اعتراضی شکل بگیرد. برای همین است که حقیقت ِ جزمی ِ جمعی این گونه، حقیقت ندارد و ناچار به نمایش است. نمایش ِ قدرتی که ندارد.
جالب اینجاست که هر چه جمع صمیمی تر و اعضای آن نسبت به هم گرم تر باشند، این استبداد راحت تر و طبیعی تر شکل می گیرد. غریبه ها باملاحظه ترند. دقیقاً از آن رو که یکدیگر را نمی شناسند، نسبت به هم مؤدب و محتاط اند. به هم نگاه می کنند و سعی می کنند اول طرفشان را بشناسند و از موضع اش سر در بیاورند. اگر احساس کنند که ممکن است در زمینه ای هم-نظر باشند، با لبخند به هم علامت می دهند و منتظر علامت ِ نفر ِ بعد می مانند. کم کم از آن حرف می زنند و پایشان را جلو تر می گذارند. هر چه زیر پایشان محکم تر می شود، هر چه بیشتر مطمئن می شوند، قلبشان تند تر می زند و صدایشان بلند تر می شود... تا وقتی که هیجان بر جمع حاکم می شود و دیگر آن چه که بر زبان جاری می شود حکم حقیقت مطلق را پیدا می کند. این هیجان زیباست. این حقیقت، حقیقتی نو و هم-ساخته است. حقیقتی که می توانست شکل نگیرد. حقیقتی که برای رسیدن به آن مسیری طی شده و بحثی درگرفته است.
مشکل وقتی است که اتفاق ِ نظر از قبل، حتی جایی بدون دخالت ِ اعضای جمع، حاصل شده و آن چه که برای بحث و گفت و گو باقی مانده چیزی جز مازاد ِ هیجانی بی تأمل و پرخاشگر نیست. وقتی بحثی از هیجان آغاز می شود، به خاطر مومنتوم بالایی که از قبل دارد، قادر نیست اقلیتی را که با جمع هم-نظر نیست بر خود سوار کند و با صدای بلندش صدای اعتراض او را خفه می کند – البته اگر اصلاً اعتراضی شکل بگیرد. برای همین است که حقیقت ِ جزمی ِ جمعی این گونه، حقیقت ندارد و ناچار به نمایش است. نمایش ِ قدرتی که ندارد.
8 comments:
تحلیل خوبی کردی دوست خوب :)
اگه میشد این قسمت داخل پرانتزش نباشه بهتر نبود؟
ممنون دوست خوب
چرا قسمت داخل پرانتزش نباشه؟
با خوندنش جنین به ذهن متبادر میشه که این نوشتار درصدد پاسخ به شخصی خاص است و اگرهم واقعا اینطور باشد باز هم بی پرانتز دلچسب تر میبود
موافقم! ضمنن به طرز بیانتون هم صدمه زده
درعوض مومنتوم هم میشود گفت: شدت یا تکانه
تو اولين كتاب درسي كه فلسفه رو درس مي ده سوفسطائيان گروهي بدجنس و بي خردند كه خوب مي دانند چگونه با شيوه بحث و جدل مي توان حقيقت سازي نمودو سقراط احمق قهرماني است كه به مبارزه با آنها بر مي خيزد و جوانان آتن را از وجود حقيقتي مطلق در معبد دلفي آگاه مي كند. اما همه مي دانند كه سوفسطائيان چقدر درست مي گفتند و چقدر حق داشتند.
جه ربطی داشت به نرده های این بحث؟
به الف:
من اون پرانتز رو برای این باز کردم که مثال بیارم و منظورم روشن تر بشه. ولی در کل به نظرم این که یه نوشته پاسخی شخصی به نظر بیاد عیبی نداره. یعنی شاید این که آدم موضوعی رو که انگیزه ی شخصی داشته به صورت حکم کلی ننویسه بهتر هم باشه. این که شخصی شدنش از دلچسب بودنش کم کرده فکر می کنم به عدم تسلط من در این نوع نوشتن برمیگرده. :)
به نرده ها:
منم مثل عماد ربطشو نفهمیدم. و با این چیزی که گفتید "همه می دانند سوفسطاییان چقدر درست می گفتند و چقدر حق داشتند" هم موافق نیستم (یعنی بخصوص خودِ این نوشته اساساً با این جور "همه می دانند" ها موافق نیست!) اما در کل به نظر میاد که شما دارید حقیقت بدیهی و جزمی ای رو که من اینجا ازش انتقاد کردم با حقیقت مطلقی که سقراط دنبالش بود مقایسه می کنید. در صورتی که اون چیزی که در این نوشته نقد شده مطلق بودن یا واحد بودن ِ حقیقت نیست. منظور از حقیقت سازی هم حقیقت سازی به شیوه ی سوفسطاییان نیست. چیزی که من بهش انتقاد دارم جزمی گرایی و بستن راهِ گفتگو و بحثه. و این تصور اشتباه که حقیقت همون چیزیه که همه می دونند
Post a Comment