روی تخت به پشت دراز کشیده ام و به آن بعدازظهری فکر می کنم که... چه فرقی می کند... به یکی از همان بعدازظهرهای چند سال قبل فکر می کنم که ایران بودم. آن موقع جوان تر بودم، خام تر بودم، اطمینان ام به خودم بیشتر بود، کتاب خواندن ام آزادانه تر بود، نوشتن ام هم. ولی آن موقع هم زیاد به پشت دراز می کشیدم و خیال بافی می کردم. هنوز هم این عادت را دارم. فکر می کنم چه می شود اگر ناگهان از خواب بیدار شوم و ببینم که واقعاً یکی از همان بعدازظهرهای بهاری ِ اوایل بیست سالگی است. فرض کن با صدای اس ام اس ِ دوستی از خواب پریده ام. از این رؤیای عجیب بیدار شده ام. به ساعت ام نگاه می کنم. به تاریخ. به دور و اطرافم نگاه می کنم و خودم را در اتاق سابق ام می یابم، اتاق ام، با آن میز بزرگ و آینه و پرده های آبی رنگ اش. بعدش چه کار می کنم؟ لحظه ی منحصر به فردی است لحظه ی ایستادن و بی خیال عقب گرد کردن ِ زمان. نفسی به راحتی می کشم یا مضطرب و نگران می شوم؟ شاید اول اس ام اس ِ دوست ام را می خوانم -- نمی دانم از فرط آرامش ِ خیال یا از فرط اضطراب. شاید تمام این رؤیای طولانی را در ذهن ام مرور می کنم و به فکر فرو می روم: این است آن چیزی که قرار است برای من رخ بدهد؟ آیا واقعاً "قرار است" این چیزها اتفاق بیافتند یا می شود جلویشان را گرفت؟ آیا می شود در همین لحظه ماند؟ می شود در همین لحظه مرد و برای ابد تثبیت شد؟
چرا آن شهر، آن خانه، آن اتاق... آن تاریخ، که فقط چند سال پیش بود... همه و همه این قدر دور و دست نیافتنی شده اند؟
چرا آن شهر، آن خانه، آن اتاق... آن تاریخ، که فقط چند سال پیش بود... همه و همه این قدر دور و دست نیافتنی شده اند؟
5 comments:
هر چقدر فکر کردم که یک کامنت ماندگار بنویسم چیزی به ذهنم نرسید...شاید به این دلیل که هیچ چیزی ماندنی نیست... یاد اون دوستی افتادم که میخواست اسم دخترش رو "همیشه" بگذاره اما "هرگز" اینطور نشد
این شهر٬ این خانه٬ این اتاق که امروز هست. شما که امروز هستید ... و این چیزها که این قدر نزدیک٬ زنده٬ گرم و قابل دستیابی هستند. حیفه اینا موضوعات فکر کردن سال های آینده باشن.
vaghti 20 sale budin ke, sms nabud!
اوایل دهه ی بیست منظورم بود.. اوایل خود ِ بیست سالگی که دوره ی خیلی کوتاهی می شه برای به خاطر آوردن
sms bud ke!
Post a Comment