فاصله ی میان انسان و پرتگاه چندان هم زیاد نیست. چه بسیار پیش آمده كه دربارهی چیزی تأمّل می كنیم و غرق اش می شویم، امّا ناگاه، در كشاكش خیال و اندیشه، در اوج، از خود می پرسیم اگر همین حالا آن كار را بكنم چه می شود؟ اگر از همین پنجره ی باز پایین بپرم یا...
ما به امكانِ نبودن فكر می كنیم. در جهان نبودن. هیچ جا نبودن. این كه این امكان واقع نشده، تصمیمِ ماست؟ زندگی و اندیشه صحنه ای است كه همیشه میتوان ترك اش كرد. ماندن در آن، فارغ از یك دستگاهِ ارزشی، هیچ اصالتی ندارد. آیا بودن پیش فرض است؟ هر لحظهای كه زنده می مانیم، پی آمدِ تصمیمی نیست كه به ماندن گرفته ایم؟ شاید هم هست و هم نیست. اگر كسی از امكانِ نماندن آگاه نباشد، یا یادش نباشد كه به آن بیاندیشد و آگاهی اش به آن را نزدیكِ جریان اصلی اندیشه اش نگه دارد، این امكان برایش مرده است. در واقع امكانِ نبودنِ امكانِ نبودن هم هست...
همیشه وقتی موضوعی را چنان شكافته ام كه خود در میانِ اجزای اش، كه صحنه را می سازند، جزئی شده ام از آن، پیش از آن كه مرا در بر بگیرد، امكانِ تركِ صحنه مثل برق از ذهنم میگذرد. صحنه ای دیگر میشود در جایی دیگر آنسوی پرتگاه، كه نگاه اش كنم و جایگاهِ این را در كنار آن، و آن را در كنارِ این ببینم.
Saturday, May 26, 2007
Labels:
جدی نوشته ها
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
کاش می شد بدون آگاهی،یا لااقل بدون هماهنگی های قبلی از بعضی موقعیت ها خارج شد
همیشه با هوسش آنقدر بازی می شود که رمقی نماند
پدیدارها همواره محمل تحول اند.اگرچه هر دگرشی پس از ادراک در مجموع شعاعی از روح خشن،عریان و بی رحم هستی را می نمایاند اما ماندن با ساز و کارهای متغیر پدیده ها در منفعلانه ترین حالت نیز نیازمند خلقی دیگر یا لاقل برهم زدن نظم معمول آنهاست.خنده و گریه نشانه های بارز چنین تعاملی با جهان است.تا هنگامی که امکان واکنشهای هیجانی از این دست برای انسان ادراک کننده وجود دارد امکان نماندن اگرچه منتفی نیست لااقل امکانی است در سطح امکانات دیگر.شاید و البته شاید باید ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت-رساله خودکشی شوپنهاور کتاب جالبی است.
Post a Comment