هر انسانی جهانی می گزیند، در بافت پنهان آن می خزد و اندام هایش را در ادامه ی اندام های این جهان می گستراند. آنها را در این گستره و به كمك این گستره درك می كند. این ارتباط است. مایه ی انبساط خاطرِ اندام های انسان و اندام های جهان. انسان اندامِ جهان است، و در ارتباط با آن، معنا می شود.
هر انسانی، خود جهانی است تاریك. آن جا كه ارتباط اش با بیرون قطع می شود، تاریكی حكم فرما ست.
بیرونِ انسان كجا ست؟
به تاریكی خیره ماندن، بازی نگاهِ من است وقتی كه در تنهايی خودم را می پایم. در تاریكی خفتن... دست ساییدن بر مرزهایی كه سایهه ای توهّم اند...
هر انسانی، خود جهانی است تاریك. آن جا كه ارتباط اش با بیرون قطع می شود، تاریكی حكم فرما ست.
بیرونِ انسان كجا ست؟
به تاریكی خیره ماندن، بازی نگاهِ من است وقتی كه در تنهايی خودم را می پایم. در تاریكی خفتن... دست ساییدن بر مرزهایی كه سایهه ای توهّم اند...
1 comment:
جهان هر چیز بیرون از انسان است. اگرچه«انسان خود جهانی است»تاریک یا روشن-شاید گرگ و میش-استعاره ایست در زبان که آیینگی این دو را اگر چه کوژ و معوج می نمایاند.اگر انسان اندام جهان است پس جهان اندام انسان است.نه به سبب معکوس بازی زبانی که به دلیل نوری که از جهان بازمینمایاند و روح گرمی که به کالبد هندسی این نور سرد می دمد.دوگانگی یکپارچه است جهان با انسان.تاریکی جز کوری نیست و کوری بیماری بزرک است.در تاریکخانه چراغی روشن باید. تنها از برای تنهایی خویش و از آن پس زندگی پرسه زدن با سایه هایی است در بیرون؛در جهان.با چراغی در دست در شهر.
Post a Comment