Thursday, April 12, 2007

هر انسانی جهانی می­ گزیند، در بافت پنهان آن می­ خزد و اندام­ هایش را در ادامه­ ی اندام­ های این جهان می ­گستراند. آن­ها را در این گستره­ و به كمك این گستره درك می­ كند. این ارتباط است. مایه­ ی انبساط خاطرِ اندام­ های انسان و اندام ­های جهان. انسان اندامِ جهان است، و در ارتباط با آن، معنا می ­شود.
هر انسانی، خود جهانی است تاریك. آن جا كه ارتباط اش با بیرون قطع می­ شود، تاریكی حكم ­فرما ست.
بیرونِ انسان كجا ست؟
به تاریكی خیره ماندن،‌ بازی نگاهِ من است وقتی كه در تنهايی خودم را می ­پایم. در تاریكی خفتن... دست ساییدن بر مرزهایی كه سایه­ه ای توهّم ­اند...

1 comment:

esfarze said...

جهان هر چیز بیرون از انسان است. اگرچه«انسان خود جهانی است»تاریک یا روشن-شاید گرگ و میش-استعاره ایست در زبان که آیینگی این دو را اگر چه کوژ و معوج می نمایاند.اگر انسان اندام جهان است پس جهان اندام انسان است.نه به سبب معکوس بازی زبانی که به دلیل نوری که از جهان بازمینمایاند و روح گرمی که به کالبد هندسی این نور سرد می دمد.دوگانگی یکپارچه است جهان با انسان.تاریکی جز کوری نیست و کوری بیماری بزرک است.در تاریکخانه چراغی روشن باید. تنها از برای تنهایی خویش و از آن پس زندگی پرسه زدن با سایه هایی است در بیرون؛در جهان.با چراغی در دست در شهر.