Wednesday, April 11, 2007

چه سكوت خوش است...
نشسته­ ام به خواندن چیزی، یك باره چیز دیگری هجوم می­ آورد: "من دلیلی برای رد كردن وجود خدا ندارم!". و در حال پذیرایی (از) این حمله­ ی ناگهانی، نگاه می ­كنم به چند خاطره كه جلوی چشمم تاب می­ خورند و می­ گذرند. خاطراتی از چند گفتگو كه با كسانی داشته ­ام در جاهایی. با ربط و بی ربط. و چه احمقانه! چه جور دلیلی می­ توان برای چیزی داشت كه خودش قائم به دلیل دیگری نباشد؟ اعتقادِ احتمالی داشتن به چیزی هم مهمل است. نسبت دادنِ درجه­ ی باورِ كمّی به چیزها فرقی در مسئله ایجاد نمی­ كند، تنها احتمالِ پنجاه-پنجاه است كه واقعاً فرق می ­كند. احتمالِ بیشتر از آن به چیزی، دوباره نظریه و پیش­ فرض را بر ذهن بار می­ كند. احتمال پنجاه درصد هم از هیچ چیزی اطلاعی نمی­ دهد. اگر یك ابزار قابل اعتماد برای اندیشیدن به اندیشیده­ های مان نداشته باشیم، اگر از همین كه این ابزار را نمی ­توان داشت مطمئن باشیم، چه ­قدر باید در رفتارمان تغییر بدهیم؟ می­ توانیم با كسی گفتگو كنیم؟ چیزی كه مبهوت­ ام می­ كند این است كه جاهایی به راحتی توانسته­ ام بر روی چیزهایی كه برایم بدیهی بوده ­اند پافشاری كنم... عدم وجود خدا، یا لااقل اشتباه بودنِ اعتقاد به وجود خدا... حتّی این موضوع را قابل بحث و مجادله دانسته ­ام. عجب كاری...
چه ­طور می­ توان در گفتگو با كسی بر او خشم گرفت، اگر نه در پی یاد دادن، اثبات، یا نشان دادنِ چیزی، و تنها در كارِ بررسی همكارانه ­ی چیزها باشیم؟ و چه­ طور می ­توان در پی یاد دادن و اثباتِ چیزی برآمد، وقتی هیچ چیز نمی ­تواند یقینی باشد؟ (یا من تا بحال هیچ چیزِ یقینی ­ای ندیده­ ام). با این­ حال موضوع این ­قدرها هم ساده نیست. با كسی در حالِ گفتگو هستم و جمله ­ای می­ گویم كه نمی ­فهمد، كه بد می­ فهمد. منظورِ من، همان چیزی است كه من می­ خواهم به او بفهمانم و او متوجّه نمی­ شود. با این­ حال، رساندنِ این منظور، هدفِ نهایی من از گفتگو نیست. فقط ابزاری است كه برای رسیدن به امكانِ بررسی مشتركِ چیزها با او، به آن نیاز دارم. اینجا هم نمی­ توانم برای بدفهمی ­اش خشمگین شوم؟
این كه بخواهیم با كسی گفتگو كنیم، به این معنا كه چیزی را با هم كشف كنیم یا به آن نگاه كنیم، واقعاً چه­ قدر پیش می­ آید؟ وقتی فكر می­ كنم، می­ بینم اگر بخواهم سایر گفتگو­ها را -آنهایی را كه با هدفِ رساندنِ یك مفهومِ از پیش پرداخته، یا برعكس، آموختنِ چیزی از كسی اتّفاق می ­افتند- حذف كنم، تقریباً باید همیشه ساكت بمانم. چرا این قدر كم پیش می­ آید كه اتّفاقِ خوشِ گفتگو واقعاً بیفتد؟ شاید تصوّرمان (تصوّرم) از دیگران همیشه خیلی بدبینانه است، یا زیادی خوش­بینانه. مهربانیِ بخصوصی باید داشته باشم نسبت به دیگری، تا او را در مقامِ صحبت برابر با خودم بدانم (كه من ندارم)؟ منظورم حوصله نیست، در وقتِ بی­ حوصله­ گی می­ شود سكوت كرد. امّا دیگران در نگاهِ من واقعاً چه شكلی هستند؟ افرادی كه می ­توان با آنها گفتگو كرد، یا افرادی كه شایسته­ گی صحبت كردن را ندارند؟ در این كه كمتر كسی یافت می­شود كه خودش، شیوه ­ی گفتگوی می­ فهمانم-یا-فهمانده­ می­ شوم را پیش نگیرد، شكّی نیست. و در این كه هر كسی با دوستانِ نزدیك­ اش، یا با كسانی كه در آنها شایسته­ گی ببیند، هر چه خوش ­تر گفتگو می ­كند. امّا آیا اینجا مسئله­ ی مهم كیفیتِ فردِ دیگر است؟ این طور كه به نظرم می ­آید، بحث و مجادله بر سرِ چیزی كه درست می­ دانم، با كسی كه به نظرم آن را نفهمیده و باید بفهمانم­ اش (به هر دلیلی، مشكلِ شخصی با او، دغدغه­ ی اجتماعی و...) كاری زشت است! كاری به دور از ادب نسبت به فرد دیگر، نسبت به خودم، و نسبت به موضوع بحث... كاری كه مرا در موقعیتی قرار می­ دهد كه وقتی بعدها آن را به خاطر می ­آورم به نظرم مضحك می­ آید. از طرف دیگر، در این میان تكلیفِ آموزش و گسترشِ علم چیست؟ در علم، كسی به راستی عالم­ تر از كسِ دیگر است. در جامعه­ ی آموزشی، افراد با هدفِ آموختنِ چیزی از پیش معین، گرد هم می ­آیند. باید چنین جوامعِ معینی را استثنا كرد؟ گفتگوی علمی و معرفت علمی ظاهراً با گفتگو و معرفتی كه در دنیای غیریقینی می­ توان داشت، ناسازگارند...

1 comment:

Anonymous said...

Zolfe aashofteye to maayeye jam'eeyate maast, chon chonin ast pas aashofte tarash baayad kard!