چه سكوت خوش است...
نشسته ام به خواندن چیزی، یك باره چیز دیگری هجوم می آورد: "من دلیلی برای رد كردن وجود خدا ندارم!". و در حال پذیرایی (از) این حمله ی ناگهانی، نگاه می كنم به چند خاطره كه جلوی چشمم تاب می خورند و می گذرند. خاطراتی از چند گفتگو كه با كسانی داشته ام در جاهایی. با ربط و بی ربط. و چه احمقانه! چه جور دلیلی می توان برای چیزی داشت كه خودش قائم به دلیل دیگری نباشد؟ اعتقادِ احتمالی داشتن به چیزی هم مهمل است. نسبت دادنِ درجه ی باورِ كمّی به چیزها فرقی در مسئله ایجاد نمی كند، تنها احتمالِ پنجاه-پنجاه است كه واقعاً فرق می كند. احتمالِ بیشتر از آن به چیزی، دوباره نظریه و پیش فرض را بر ذهن بار می كند. احتمال پنجاه درصد هم از هیچ چیزی اطلاعی نمی دهد. اگر یك ابزار قابل اعتماد برای اندیشیدن به اندیشیده های مان نداشته باشیم، اگر از همین كه این ابزار را نمی توان داشت مطمئن باشیم، چه قدر باید در رفتارمان تغییر بدهیم؟ می توانیم با كسی گفتگو كنیم؟ چیزی كه مبهوت ام می كند این است كه جاهایی به راحتی توانسته ام بر روی چیزهایی كه برایم بدیهی بوده اند پافشاری كنم... عدم وجود خدا، یا لااقل اشتباه بودنِ اعتقاد به وجود خدا... حتّی این موضوع را قابل بحث و مجادله دانسته ام. عجب كاری...
چه طور می توان در گفتگو با كسی بر او خشم گرفت، اگر نه در پی یاد دادن، اثبات، یا نشان دادنِ چیزی، و تنها در كارِ بررسی همكارانه ی چیزها باشیم؟ و چه طور می توان در پی یاد دادن و اثباتِ چیزی برآمد، وقتی هیچ چیز نمی تواند یقینی باشد؟ (یا من تا بحال هیچ چیزِ یقینی ای ندیده ام). با این حال موضوع این قدرها هم ساده نیست. با كسی در حالِ گفتگو هستم و جمله ای می گویم كه نمی فهمد، كه بد می فهمد. منظورِ من، همان چیزی است كه من می خواهم به او بفهمانم و او متوجّه نمی شود. با این حال، رساندنِ این منظور، هدفِ نهایی من از گفتگو نیست. فقط ابزاری است كه برای رسیدن به امكانِ بررسی مشتركِ چیزها با او، به آن نیاز دارم. اینجا هم نمی توانم برای بدفهمی اش خشمگین شوم؟
این كه بخواهیم با كسی گفتگو كنیم، به این معنا كه چیزی را با هم كشف كنیم یا به آن نگاه كنیم، واقعاً چه قدر پیش می آید؟ وقتی فكر می كنم، می بینم اگر بخواهم سایر گفتگوها را -آنهایی را كه با هدفِ رساندنِ یك مفهومِ از پیش پرداخته، یا برعكس، آموختنِ چیزی از كسی اتّفاق می افتند- حذف كنم، تقریباً باید همیشه ساكت بمانم. چرا این قدر كم پیش می آید كه اتّفاقِ خوشِ گفتگو واقعاً بیفتد؟ شاید تصوّرمان (تصوّرم) از دیگران همیشه خیلی بدبینانه است، یا زیادی خوشبینانه. مهربانیِ بخصوصی باید داشته باشم نسبت به دیگری، تا او را در مقامِ صحبت برابر با خودم بدانم (كه من ندارم)؟ منظورم حوصله نیست، در وقتِ بی حوصله گی می شود سكوت كرد. امّا دیگران در نگاهِ من واقعاً چه شكلی هستند؟ افرادی كه می توان با آنها گفتگو كرد، یا افرادی كه شایسته گی صحبت كردن را ندارند؟ در این كه كمتر كسی یافت میشود كه خودش، شیوه ی گفتگوی می فهمانم-یا-فهمانده می شوم را پیش نگیرد، شكّی نیست. و در این كه هر كسی با دوستانِ نزدیك اش، یا با كسانی كه در آنها شایسته گی ببیند، هر چه خوش تر گفتگو می كند. امّا آیا اینجا مسئله ی مهم كیفیتِ فردِ دیگر است؟ این طور كه به نظرم می آید، بحث و مجادله بر سرِ چیزی كه درست می دانم، با كسی كه به نظرم آن را نفهمیده و باید بفهمانم اش (به هر دلیلی، مشكلِ شخصی با او، دغدغه ی اجتماعی و...) كاری زشت است! كاری به دور از ادب نسبت به فرد دیگر، نسبت به خودم، و نسبت به موضوع بحث... كاری كه مرا در موقعیتی قرار می دهد كه وقتی بعدها آن را به خاطر می آورم به نظرم مضحك می آید. از طرف دیگر، در این میان تكلیفِ آموزش و گسترشِ علم چیست؟ در علم، كسی به راستی عالم تر از كسِ دیگر است. در جامعه ی آموزشی، افراد با هدفِ آموختنِ چیزی از پیش معین، گرد هم می آیند. باید چنین جوامعِ معینی را استثنا كرد؟ گفتگوی علمی و معرفت علمی ظاهراً با گفتگو و معرفتی كه در دنیای غیریقینی می توان داشت، ناسازگارند...
نشسته ام به خواندن چیزی، یك باره چیز دیگری هجوم می آورد: "من دلیلی برای رد كردن وجود خدا ندارم!". و در حال پذیرایی (از) این حمله ی ناگهانی، نگاه می كنم به چند خاطره كه جلوی چشمم تاب می خورند و می گذرند. خاطراتی از چند گفتگو كه با كسانی داشته ام در جاهایی. با ربط و بی ربط. و چه احمقانه! چه جور دلیلی می توان برای چیزی داشت كه خودش قائم به دلیل دیگری نباشد؟ اعتقادِ احتمالی داشتن به چیزی هم مهمل است. نسبت دادنِ درجه ی باورِ كمّی به چیزها فرقی در مسئله ایجاد نمی كند، تنها احتمالِ پنجاه-پنجاه است كه واقعاً فرق می كند. احتمالِ بیشتر از آن به چیزی، دوباره نظریه و پیش فرض را بر ذهن بار می كند. احتمال پنجاه درصد هم از هیچ چیزی اطلاعی نمی دهد. اگر یك ابزار قابل اعتماد برای اندیشیدن به اندیشیده های مان نداشته باشیم، اگر از همین كه این ابزار را نمی توان داشت مطمئن باشیم، چه قدر باید در رفتارمان تغییر بدهیم؟ می توانیم با كسی گفتگو كنیم؟ چیزی كه مبهوت ام می كند این است كه جاهایی به راحتی توانسته ام بر روی چیزهایی كه برایم بدیهی بوده اند پافشاری كنم... عدم وجود خدا، یا لااقل اشتباه بودنِ اعتقاد به وجود خدا... حتّی این موضوع را قابل بحث و مجادله دانسته ام. عجب كاری...
چه طور می توان در گفتگو با كسی بر او خشم گرفت، اگر نه در پی یاد دادن، اثبات، یا نشان دادنِ چیزی، و تنها در كارِ بررسی همكارانه ی چیزها باشیم؟ و چه طور می توان در پی یاد دادن و اثباتِ چیزی برآمد، وقتی هیچ چیز نمی تواند یقینی باشد؟ (یا من تا بحال هیچ چیزِ یقینی ای ندیده ام). با این حال موضوع این قدرها هم ساده نیست. با كسی در حالِ گفتگو هستم و جمله ای می گویم كه نمی فهمد، كه بد می فهمد. منظورِ من، همان چیزی است كه من می خواهم به او بفهمانم و او متوجّه نمی شود. با این حال، رساندنِ این منظور، هدفِ نهایی من از گفتگو نیست. فقط ابزاری است كه برای رسیدن به امكانِ بررسی مشتركِ چیزها با او، به آن نیاز دارم. اینجا هم نمی توانم برای بدفهمی اش خشمگین شوم؟
این كه بخواهیم با كسی گفتگو كنیم، به این معنا كه چیزی را با هم كشف كنیم یا به آن نگاه كنیم، واقعاً چه قدر پیش می آید؟ وقتی فكر می كنم، می بینم اگر بخواهم سایر گفتگوها را -آنهایی را كه با هدفِ رساندنِ یك مفهومِ از پیش پرداخته، یا برعكس، آموختنِ چیزی از كسی اتّفاق می افتند- حذف كنم، تقریباً باید همیشه ساكت بمانم. چرا این قدر كم پیش می آید كه اتّفاقِ خوشِ گفتگو واقعاً بیفتد؟ شاید تصوّرمان (تصوّرم) از دیگران همیشه خیلی بدبینانه است، یا زیادی خوشبینانه. مهربانیِ بخصوصی باید داشته باشم نسبت به دیگری، تا او را در مقامِ صحبت برابر با خودم بدانم (كه من ندارم)؟ منظورم حوصله نیست، در وقتِ بی حوصله گی می شود سكوت كرد. امّا دیگران در نگاهِ من واقعاً چه شكلی هستند؟ افرادی كه می توان با آنها گفتگو كرد، یا افرادی كه شایسته گی صحبت كردن را ندارند؟ در این كه كمتر كسی یافت میشود كه خودش، شیوه ی گفتگوی می فهمانم-یا-فهمانده می شوم را پیش نگیرد، شكّی نیست. و در این كه هر كسی با دوستانِ نزدیك اش، یا با كسانی كه در آنها شایسته گی ببیند، هر چه خوش تر گفتگو می كند. امّا آیا اینجا مسئله ی مهم كیفیتِ فردِ دیگر است؟ این طور كه به نظرم می آید، بحث و مجادله بر سرِ چیزی كه درست می دانم، با كسی كه به نظرم آن را نفهمیده و باید بفهمانم اش (به هر دلیلی، مشكلِ شخصی با او، دغدغه ی اجتماعی و...) كاری زشت است! كاری به دور از ادب نسبت به فرد دیگر، نسبت به خودم، و نسبت به موضوع بحث... كاری كه مرا در موقعیتی قرار می دهد كه وقتی بعدها آن را به خاطر می آورم به نظرم مضحك می آید. از طرف دیگر، در این میان تكلیفِ آموزش و گسترشِ علم چیست؟ در علم، كسی به راستی عالم تر از كسِ دیگر است. در جامعه ی آموزشی، افراد با هدفِ آموختنِ چیزی از پیش معین، گرد هم می آیند. باید چنین جوامعِ معینی را استثنا كرد؟ گفتگوی علمی و معرفت علمی ظاهراً با گفتگو و معرفتی كه در دنیای غیریقینی می توان داشت، ناسازگارند...
1 comment:
Zolfe aashofteye to maayeye jam'eeyate maast, chon chonin ast pas aashofte tarash baayad kard!
Post a Comment