Friday, April 06, 2007

گفتگوی من و "من"
بخش دوّم

- چنان كه گفتی به میان زیبایی­ ها رفتم و آرام شدم. میان ایده­ های بزرگ نشستم و خود ام را از یاد بردم. امّا... من به آن دنیا تعلّق نداشتم! انسانی كه پا به طبیعت بكر می­ گذارد، و از چشم­ انداز ناب­ اش سیراب می­ شود، سرمست از این­ است، كه در دامان طبیعتی نشسته كه هنوز پای هیچ بشری به آن نرسیده! امّا مگر او خودش انسان نیست؟ مگر با خودش پارچه و پلاستیك همراه ندارد؟ می­ تواند برای لحظاتی این را از یاد ببرد، امّا باز هم می­ داند كه از جنس طبیعت نیست. من هم از جنس زیبایی نبودم. حالا كه بازآمده­ ام تكّه ­های آینه دوباره در چشم ­ام فرو رفته ­اند. همان غصّه­ هایی كه آنها را كوچك می­ دانی، دل خوری­ های حقیر... نسخه­ ی تو فقط درمانِ موقّت است. تنها از یاد بردنِ درد است...
- از حرف­هایت پیداست، چنان كه باید زیبایی را نظاره نكرده­ ای. من گفتم برای استراحت و درمان به آنجا برو؟ من اصلاً حرفی از برگشتن زدم؟ اگر نگاه كردی و اگر خود ات را از یاد بردی، چه ­طور بازگشتی؟
{اینجا سروكلّه ­ی مردی با گوش ­های بزرگ پیدا می­شود...
ك.ر.پ: یك لحظه اجازه بفرمایید خانم­ عزیز! باید این نكته را تذكّر بدهم كه حرف شما بی­ معناست. این می­ گوید رفتم و بازگشتم، امّا شما می ­گویید چنان كه باید نرفتی. به ما بگویید این چنان كه باید دقیقاً چه كیفیتی دارد. آیا ماهیت ­­اش همین نیست كه باعث می­ شود حرف شما درست از آب دربیاید، و وقتی حرف­تان رد شود به این معناست كه آن كیفیت خاص را نداشته است؟!}
- درست است! تو از كجا می­دانی كه خوب نگاه نكردم؟ در این مورد، حرف من بیشتر قابل استناد است تا حرف تو!
- هوم... انگار لحن­ ام شبیه مبلّغان مذهبی شده... حق با شماست... ولی منظور من اصلاً تجربه­ ی روحانی یا چیزی در آن ردیف نبود كه بر سر كیفیت آن بحث كنیم! من نگفتم برای فرار از مشكلات به چیزی پناه ببر. تنها گفتم غم ­ات را به ایده­اش فرا ببر. نه برای این كه فراموش­ اش كنی، تنها برای این كه تعلّق دردناك­ اش به خود ات را فراموش كنی و با خیال راحت پنبه ­اش را بزنی.
- وقتی غم وجودم را در بر گرفته، چه ­طور می­توانم فراموش كنم كه وجودم را در بر گرفته؟!
- هوم... وقتی می­ گویی نمی ­توانی، معلوم است كه نمی­ توانی.
- درست است. هیچ ­كس نمی­ تواند.
- شاید... شاید هم نه...

No comments: