گفتگوی من و "من"
بخش دوّم
- چنان كه گفتی به میان زیبایی ها رفتم و آرام شدم. میان ایده های بزرگ نشستم و خود ام را از یاد بردم. امّا... من به آن دنیا تعلّق نداشتم! انسانی كه پا به طبیعت بكر می گذارد، و از چشم انداز ناب اش سیراب می شود، سرمست از این است، كه در دامان طبیعتی نشسته كه هنوز پای هیچ بشری به آن نرسیده! امّا مگر او خودش انسان نیست؟ مگر با خودش پارچه و پلاستیك همراه ندارد؟ می تواند برای لحظاتی این را از یاد ببرد، امّا باز هم می داند كه از جنس طبیعت نیست. من هم از جنس زیبایی نبودم. حالا كه بازآمده ام تكّه های آینه دوباره در چشم ام فرو رفته اند. همان غصّه هایی كه آنها را كوچك می دانی، دل خوری های حقیر... نسخه ی تو فقط درمانِ موقّت است. تنها از یاد بردنِ درد است...
- از حرفهایت پیداست، چنان كه باید زیبایی را نظاره نكرده ای. من گفتم برای استراحت و درمان به آنجا برو؟ من اصلاً حرفی از برگشتن زدم؟ اگر نگاه كردی و اگر خود ات را از یاد بردی، چه طور بازگشتی؟
{اینجا سروكلّه ی مردی با گوش های بزرگ پیدا میشود...
ك.ر.پ: یك لحظه اجازه بفرمایید خانم عزیز! باید این نكته را تذكّر بدهم كه حرف شما بی معناست. این می گوید رفتم و بازگشتم، امّا شما می گویید چنان كه باید نرفتی. به ما بگویید این چنان كه باید دقیقاً چه كیفیتی دارد. آیا ماهیت اش همین نیست كه باعث می شود حرف شما درست از آب دربیاید، و وقتی حرفتان رد شود به این معناست كه آن كیفیت خاص را نداشته است؟!}
- درست است! تو از كجا میدانی كه خوب نگاه نكردم؟ در این مورد، حرف من بیشتر قابل استناد است تا حرف تو!
- هوم... انگار لحن ام شبیه مبلّغان مذهبی شده... حق با شماست... ولی منظور من اصلاً تجربه ی روحانی یا چیزی در آن ردیف نبود كه بر سر كیفیت آن بحث كنیم! من نگفتم برای فرار از مشكلات به چیزی پناه ببر. تنها گفتم غم ات را به ایدهاش فرا ببر. نه برای این كه فراموش اش كنی، تنها برای این كه تعلّق دردناك اش به خود ات را فراموش كنی و با خیال راحت پنبه اش را بزنی.
- وقتی غم وجودم را در بر گرفته، چه طور میتوانم فراموش كنم كه وجودم را در بر گرفته؟!
- هوم... وقتی می گویی نمی توانی، معلوم است كه نمی توانی.
- درست است. هیچ كس نمی تواند.
- شاید... شاید هم نه...
بخش دوّم
- چنان كه گفتی به میان زیبایی ها رفتم و آرام شدم. میان ایده های بزرگ نشستم و خود ام را از یاد بردم. امّا... من به آن دنیا تعلّق نداشتم! انسانی كه پا به طبیعت بكر می گذارد، و از چشم انداز ناب اش سیراب می شود، سرمست از این است، كه در دامان طبیعتی نشسته كه هنوز پای هیچ بشری به آن نرسیده! امّا مگر او خودش انسان نیست؟ مگر با خودش پارچه و پلاستیك همراه ندارد؟ می تواند برای لحظاتی این را از یاد ببرد، امّا باز هم می داند كه از جنس طبیعت نیست. من هم از جنس زیبایی نبودم. حالا كه بازآمده ام تكّه های آینه دوباره در چشم ام فرو رفته اند. همان غصّه هایی كه آنها را كوچك می دانی، دل خوری های حقیر... نسخه ی تو فقط درمانِ موقّت است. تنها از یاد بردنِ درد است...
- از حرفهایت پیداست، چنان كه باید زیبایی را نظاره نكرده ای. من گفتم برای استراحت و درمان به آنجا برو؟ من اصلاً حرفی از برگشتن زدم؟ اگر نگاه كردی و اگر خود ات را از یاد بردی، چه طور بازگشتی؟
{اینجا سروكلّه ی مردی با گوش های بزرگ پیدا میشود...
ك.ر.پ: یك لحظه اجازه بفرمایید خانم عزیز! باید این نكته را تذكّر بدهم كه حرف شما بی معناست. این می گوید رفتم و بازگشتم، امّا شما می گویید چنان كه باید نرفتی. به ما بگویید این چنان كه باید دقیقاً چه كیفیتی دارد. آیا ماهیت اش همین نیست كه باعث می شود حرف شما درست از آب دربیاید، و وقتی حرفتان رد شود به این معناست كه آن كیفیت خاص را نداشته است؟!}
- درست است! تو از كجا میدانی كه خوب نگاه نكردم؟ در این مورد، حرف من بیشتر قابل استناد است تا حرف تو!
- هوم... انگار لحن ام شبیه مبلّغان مذهبی شده... حق با شماست... ولی منظور من اصلاً تجربه ی روحانی یا چیزی در آن ردیف نبود كه بر سر كیفیت آن بحث كنیم! من نگفتم برای فرار از مشكلات به چیزی پناه ببر. تنها گفتم غم ات را به ایدهاش فرا ببر. نه برای این كه فراموش اش كنی، تنها برای این كه تعلّق دردناك اش به خود ات را فراموش كنی و با خیال راحت پنبه اش را بزنی.
- وقتی غم وجودم را در بر گرفته، چه طور میتوانم فراموش كنم كه وجودم را در بر گرفته؟!
- هوم... وقتی می گویی نمی توانی، معلوم است كه نمی توانی.
- درست است. هیچ كس نمی تواند.
- شاید... شاید هم نه...
No comments:
Post a Comment