امضا / دست خط
امضای كسی در خطوط ناخوانای چهره ی اوست. خطوطی نامفهوم، كه هر چه نگاه می كنی، طرح آشنایی در آن نیست كه برای ات چیزی را، شبیه خودش، بنماید. اجزای اش را نمی شناسی، امّا انگار در خودش تمام می شود و نیازی به اجزا ندارد. كلیت است و با معنا ست، بی آنكه بدانی معنای سازه های اش چیست. مثل جمله ای كه كلمه ندارد. كتابی كه صفحه ندارد. همان طور كه به چهره ی آرامِ كسی نگاه می كنی، به چشم ات می آید و در خاطرت نقش می بندد. لازم نیست كسی تمام اندیشه های اش، تمام تاریخچه ی زندگی اش را بر كاغذی بنویسد و جلوی صورت اش بگیرد تا او را بشناسیم. لازم نیست نویسنده ی متن، نام اش را زیر نوشته امضا كند. او با این كار چیز جدیدی به ما نمی گوید، چون ما او را در بافت نامرئی اثرش می شناسیم. اگر چیزی برای شناخته شدن، برای ایمن ماندن از بدفهمی و تحریف، به امضا نیاز دارد، یعنی این بافت نامرئی كار خودش را بلد نیست، یعنی شخصیت ندارد.
یكی از شیرین ترین خوش-وقتی های ام، وقتی است كه دست خطّ كسی را در متن ای بی امضا باز می شناسم. وقتی، تنها برای یك لحظه، چهره ی آهنگسازی آشنا در پسِ موسیقیِ ناآشنا لبخند می زند، یا نام دوست ای در نوشته ای بی نام می درخشد. لذّت كوچكی است و ربطی به لذّت هنری ندارد. شاید تنها از این حیث درخشان است، كه نام مؤلّف، بدون تأكید و حتّی از روی بخت و اقبال است كه به ذهن خواننده می رسد. انگار در همان حال كه خود را نشان می دهد، می خواهد دوباره خودش را خط بزند و در بافت به هم پیچیده ی اثر، در سكوتی سنگین، بیارامد...
برای نوشته ی بی نامِ ش.
امضای كسی در خطوط ناخوانای چهره ی اوست. خطوطی نامفهوم، كه هر چه نگاه می كنی، طرح آشنایی در آن نیست كه برای ات چیزی را، شبیه خودش، بنماید. اجزای اش را نمی شناسی، امّا انگار در خودش تمام می شود و نیازی به اجزا ندارد. كلیت است و با معنا ست، بی آنكه بدانی معنای سازه های اش چیست. مثل جمله ای كه كلمه ندارد. كتابی كه صفحه ندارد. همان طور كه به چهره ی آرامِ كسی نگاه می كنی، به چشم ات می آید و در خاطرت نقش می بندد. لازم نیست كسی تمام اندیشه های اش، تمام تاریخچه ی زندگی اش را بر كاغذی بنویسد و جلوی صورت اش بگیرد تا او را بشناسیم. لازم نیست نویسنده ی متن، نام اش را زیر نوشته امضا كند. او با این كار چیز جدیدی به ما نمی گوید، چون ما او را در بافت نامرئی اثرش می شناسیم. اگر چیزی برای شناخته شدن، برای ایمن ماندن از بدفهمی و تحریف، به امضا نیاز دارد، یعنی این بافت نامرئی كار خودش را بلد نیست، یعنی شخصیت ندارد.
یكی از شیرین ترین خوش-وقتی های ام، وقتی است كه دست خطّ كسی را در متن ای بی امضا باز می شناسم. وقتی، تنها برای یك لحظه، چهره ی آهنگسازی آشنا در پسِ موسیقیِ ناآشنا لبخند می زند، یا نام دوست ای در نوشته ای بی نام می درخشد. لذّت كوچكی است و ربطی به لذّت هنری ندارد. شاید تنها از این حیث درخشان است، كه نام مؤلّف، بدون تأكید و حتّی از روی بخت و اقبال است كه به ذهن خواننده می رسد. انگار در همان حال كه خود را نشان می دهد، می خواهد دوباره خودش را خط بزند و در بافت به هم پیچیده ی اثر، در سكوتی سنگین، بیارامد...
برای نوشته ی بی نامِ ش.
1 comment:
با کلمه هایت در خیابانی که دو طرفش چنار کاشته اند راه میروی و گاه با آدمک توی سرت کشتی با جوخه میگیری،گاهی سوت میزنی برای سگی که قلاده اش را به خاطره ای فراموش شده بسته بودی و اغلب دلت می خواهد از لیسیدن یک بستنی قیفی در حالی که من به گربه ای کالباس میدهم لذت ببری . آه... من چقدر احمقم هیچ کس من و تو را نمی شناسد. هیچکس ما را و شما را؛ هیچکس او را و لی همه آنها را می شناسند؛ کرمهایی که تخم کلمه را میگذارند.راستی کرمها تخمگذارند؟
Post a Comment