Thursday, March 29, 2007

امضا / دست­ خط

امضای كسی در خطوط ناخوانای چهره ­ی اوست. خطوطی نامفهوم، كه هر چه نگاه می­ كنی، طرح آشنایی در آن نیست كه برای­ ات چیزی را، شبیه خودش، بنماید. اجزای­ اش را نمی ­شناسی، امّا انگار در خودش تمام می­ شود و نیازی به اجزا ندارد. كلیت است و با معنا ست، بی­ آنكه بدانی معنای سازه­ های­ اش چیست. مثل جمله ­ای كه كلمه ندارد. كتابی كه صفحه ندارد. همان طور كه به چهره­ ی آرامِ كسی نگاه می ­كنی، به چشم ­ات می­ آید و در خاطرت نقش می­ بندد. لازم نیست كسی تمام اندیشه­ های­ اش، تمام تاریخچه ­ی زندگی­ اش را بر كاغذی بنویسد و جلوی صورت ­اش بگیرد تا او را بشناسیم. لازم نیست نویسنده­ ی متن، نام ­اش را زیر نوشته امضا كند. او با این­ كار چیز جدیدی به ما نمی ­گوید، چون ما او را در بافت نامرئی اثرش می­ شناسیم. اگر چیزی برای شناخته شدن، برای ایمن ماندن از بدفهمی و تحریف، به امضا نیاز دارد، یعنی این بافت نامرئی كار خودش را بلد نیست، یعنی شخصیت ندارد.
یكی از شیرین ­ترین خوش-وقتی­ های ­ام، وقتی است كه دست­ خطّ كسی را در متن­ ای بی­ امضا باز می­ شناسم. وقتی، تنها برای یك لحظه، چهره ­ی آهنگ­سازی آشنا در پسِ موسیقیِ ناآشنا لبخند می ­زند، یا نام دوست­ ای در نوشته ­ای بی­ نام می ­درخشد. لذّت كوچكی است و ربطی به لذّت هنری ندارد. شاید تنها از این حیث درخشان است، كه نام مؤلّف، بدون ­تأكید و حتّی از روی بخت و اقبال است كه به ذهن خواننده می­ رسد. انگار در همان حال كه خود را نشان می­ دهد، می­ خواهد دوباره خودش را خط بزند و در بافت به­ هم­ پیچیده­ ی اثر، در سكوتی سنگین، بیارامد...

برای نوشته ­ی بی­ نامِ ش.

1 comment:

Anonymous said...

با کلمه هایت در خیابانی که دو طرفش چنار کاشته اند راه میروی و گاه با آدمک توی سرت کشتی با جوخه میگیری،گاهی سوت میزنی برای سگی که قلاده اش را به خاطره ای فراموش شده بسته بودی و اغلب دلت می خواهد از لیسیدن یک بستنی قیفی در حالی که من به گربه ای کالباس میدهم لذت ببری . آه... من چقدر احمقم هیچ کس من و تو را نمی شناسد. هیچکس ما را و شما را؛ هیچکس او را و لی همه آنها را می شناسند؛ کرمهایی که تخم کلمه را میگذارند.راستی کرمها تخمگذارند؟