Friday, March 02, 2007

بارها از نزدیك این را دیده­ایم، به تجربه. این را كه فاصله­ای نیست میان عقل و جنون، میان بسیاری از لبه­ها با همزاد دیگرشان در سوی دیگر ِ طیف:‌ رنج و لذت. عشق و نفرت. هستی و نیستی. ما دیگر به مفاهیم در قالب چیز­ها و غیر ِ چیزها نگاه نمی­كنیم. مفاهیم برای ما سلبی و ایجابی نیستند: زشتی، دیگر نبودِ زیبایی نیست. چنان كه شر، نبودِ خیر نیست. به این جهانی كه همه­­ی ما را با اندیشه­هایمان در بر می­گیرد نگاه كنید. ببینید كه چقدر سنگین­تر شده:‌ من كه پیش از این وجود هماهنگ و یك­پارچه­ای بودم از ظهور خیر مطلق، و هر آنچه با این خیر سر ِ جنگ داشت، تنها تاریكی بود، كه تاریكی هم نبود و جای خالی ِ نور بود، حالا آبستن ِ نیستی­هایم می­شوم. بله، نیستی­هایم. می­توانم با نگاه، به یك هیچ خیره شوم. پیش از این می­توانستم؟ پیش از این تنها می­توانستم مرزهای امر موجود را ببینم، و آنجا كه امتداد ِ نگاه­ام از رفتن باز می­ایستاد، امر ناموجود در تاریكی خفته بود، نامرئی، و سبك. و چقدر غنی­تر شده: مرگ، دیگر با اتمامِ زندگی تعریف نمی­شود، دیگر به این سادگی­ها تعریف (و محدود به یك تعریف) نمی­شود، خودش پا در می­آورد، می­رود كنار زندگی می­ایستد و با تمام وجود می­مرگد. اینجا خرده­ریزهایی كه ذهنِ علمی، برای تعریف ِ مرگ، باید از زیر دست و پا جمع كند، گفتگوی بی­پایانی­ است كه میان مرگ و زندگی در می­گیرد. گفتگویی برابر:‌ مرگ، دیگر بودن­اش را مدیون ِ نبود ِ زندگی نیست.
*

Grzegorz Kmin – “The Prodigal Son(1)”
*
من چیزی از این­ها "نمی­فهمم"، برای من این­ها همه در مقامِ پرسش­اند. فانوس ِ اشتیاق ِ ذهن­ام را كه به سویشان می­گیرم، می­پرند و می­روند و رنگ می­بازند. این­جا تنها شاعرانه­گی ِ‌سخن مرا پیش می­برد و گفتار دقیقی در میان نیست. من شناسا نیستم، و نظامی از گزاره­های غیرعلمی می­آورم كه خوش تعریف نیست و به كار فهم نمی­آید، تنها به كار می­پرسیدن می­آید: كاری برای انجام دادن در زمان حال استمراری با یك پرسش!

(1) داستان تمثیلی "فرزندِ مسرف"، داستان پسری است كه بعد از این­كه تمام ثروت­اش را به باد می­دهد، به خانه باز می­گردد، و در مفهوم نمادین به معنای كسی است كه انتظارات افرادی را كه به او زندگی بخشیده­اند و او را به عرصه رسانده­اند، برآورده نمی­سازد (از ویكی­پدیا).

1 comment:

Anonymous said...

در عین حال
ما در عین حالیم
در عین حالها
بیشتر از دو وجه
فقط بودن و نبودن نیست
بودن و نبودن تنها اسمهایی هستند که به دو یا چند! وجه از این وجه ها نسبت داده شده اند
مثل کسی که نمی داند چه شه! می گه این جوری
.
در رابطه با خوانده شدن یک متن توسط خودم, اغلب می گم : بی سوادی
.
مشق کردم
شاید پرت